از من نپرس حال دلم را که خوب نبست
فرقی میان گریه صبح و غروب نیست
این دل که در محاصره تنگ سنگ هاست
باور کنید میشکند، سنگ و چوب نیست
از بس که اشک جاری من ته نشین شده ست
در چشمهام تاب و توان رسوب نیست
پاییز آمدست بین برف جای برگ
روی دلم نشسته ولی برف روب نیست
چیزی نمانده از وطن شعرهای من
بوی شمال رفت و نسیم جنوب نیست
حالا به میله های قفس خیره می شوم
دنیا به جز فضای همین چارچوب نیست
آرزو ولیپور