پاییزِ محزونی
که در خونِ تو میخواند
گامی به تو نزدیک و گامی دور
آرام همراهِ تو میآید
روزی تمامِ باغ را
تسخیر خواهد کرد.
ای روشنآرای چراغ لالگان،
در رهگذار باد!
با من نمیگویی
آن آهوانِ شاد و شنگِ تو
سوی کدامین جوکنارانی گریزاناند؟
آه!
شبهای بارانِ تو وحشتناک
شبهای بارانِ تو بیساحل
شبهای بارانِ تو از تردید و
از اندوه لبریز است.
من دانم و
تنهایی باغی
که رستنگاهِ آوای هزاران بود،
وینک
خنیاگرش خاموش
و آرایهاش
خونابهٔ برگان پاییز است.
محمّدرضا شفیعی کدکنی
از دفتر مثل درخت در شبِ باران