1296781 101

خیلی‌ها از نزدیکان و اقوام ما هستند و ما باید هر چند منفی حرف‌هایشان را بشنویم. ولی می‌توانیم هنر دفع زباله را یاد بگیریم و تفکیک زباله را از ذهن خودمان شروع کنیم. می‌توانیم هر شب هر چه در طول روز برایمان رخ داده و منفی یا تلخ بوده را دفع و از ذهن‌مان پاک کنیم. ماجرایی که در ادامه می‌خوانید در این‌باره است و ممکن است برای هریک از ما پیش بیاید.

همنشینی با کسی که یکسره منفی‌بافی می‌کند

کنارم نشسته بود و داشت یک نفس برایم آیه یأس می‌خواند. می‌گفت ما اگر بخواهیم هم نمی‌توانیم موفق بشویم. می‌گفت زور ما به دنیا نمی‌رسد. آدم قوی‌ها مدام در حال خوردن حق ما هستند و ما محکوم به این زندگی هستیم. از نظر او ما پیام بازرگانی دنیا بودیم که خدا از سر تفریح ما را در وقت اضافه خلق کرده بود. هر چه خواستم به او امید ببخشم و قانع کنم زورم به زبان تلخ و برنده‌اش نرسید و یک بار به خودم آمدم دیدم من هم مثل او شده‌ام. می‌خواستم به او دلداری بدهم ولی حال خودم بد شده بود. وقتی تنها شدم با خودم فکر کردم او خیلی هم بی‌راه نمی‌گوید. زندگی ما همین است که هست. فقط معجزه می‌تواند ما را متحول کند که آنهم ...

بعد از آن مدام با خود گفتم درس بخوانم که چه شود؟ فلان دوره آموزشی را یاد بگیرم که چه؟ فلان هنر را یاد بگیرم که چه کنم؟ و با همین «که چه»‌های مسخره دست از زندگی شستم و شدم یک مرده متحرک که به زندگی نباتی خو کرده بود. مدتی بعد برای اینکه حالم را بهتر کنم و از آن رخوت و چاه افکار منفی در بیایم تصمیم گرفتم باردار شوم. وجود یک بچه می‌توانست روح دوباره بهمان ببخشد. با همسرم به تفاهم رسیدیم که برای بارداری اقدام کنیم. ولی این تصمیم مال قبل از مکالمه من با یک دوست قدیمی بود. چون بعد از آن همه چیز تغییر کرد ...

تبدیل به زنی افسرده و تنها شدم

 

این یکی وقتی فهمید می‌خواهم باردار شوم یک دل سیر خندید و من را به تمسخر گرفت. سپس با لحنی جدی یک سری آمار و ارقام از بدبختی‌های جامعه تحویلم داد که بچه باید اِل باشد و بِل باشد. از پول دوا و درمان پیش از بارداری برایم گفت تا حساب ارزی بچه در بزرگسالی و نبودن پشتوانه مالی و قیمت شیرخشک و کیفیت آموزش و... آنقدر برایم تصویر تلخی از مادر شدن ساخت که همان جا ترسیدم. ترجیح دادم تنها باشم ولی موجود دیگری را با خودخواهی وارد این جهان پر از تلخی و رنج نکنم. این بود که شب با همسرم گفتگو کردم و گفتم که نظرم برای مادر شدن منفی است. داشت از تعجب شاخ در می‌آورد. باورش نمی‌شد من همان زن مشتاقی باشم که برای مادر شدن اصرار می‌کردم. حالا، اما پشیمان و سرخورده به تنها بودن رضایت داده بودم. این دوست قدیمی که حالا خیلی هم قدیمی نبود کم‌کم داشت باورهای ذهنش را به من تلقین می‌کرد و من بی‌چون و چرا می‌پذیرفتم.

کم‌کم تبدیل به زنی افسرده و تنها شدم که به همه بدبین بود. زیاد می‌خوابید و کمتر شاداب بود. کمتر حرف می‌زد و بیشتر گریه می‌کرد. این من جدید را همنشینی با دوستم برایم ساخته بود. حاصل یک معاشرت بود که من فکر می‌کردم عادی و در عین حال دوستانه است. ولی همسرم می‌دانست حال روحیم خوب نیست و باید به من کمک می‌کرد. به زحمت مرا راضی کرد پیش مشاور روانشناس بروم. رفتم در حالی که با خود فکر می‌کردم‌ای کاش زودتر از این حرف‌ها رفته بودم و زندگی‌ام را از چنگال افکار منفی دوستی که ادعای رفاقت داشت خلاص می‌کردم.

زباله‌های ذهنت را دور بریز!

پیش مشاور بی‌پرده حرف زدم. از دوست تازه‌ام برایش گفتم و حرف‌های فیلسوفانه‌اش. ولی او مشاور بود و تا ته حرف‌هایم را خوانده بود. لبخندی زد و مشاوره‌اش را با یک سؤال ساده آغاز کرد. پرسید: «شما با آشغال‌های خانه‌تان چه می‌کنید؟» جلوی خنده‌ام را گرفتم و گفتم: وا خانوم دکتر! خب هر آدم عاقلی می‌دونه زباله‌هارو باید در سطل آشغال بریزه»

بی‌توجه به خنده تمسخرآمیز من دوباره پرسید: «شده تا حالا از توی ماشین زباله به بیرون توی خیابون پرت کنید؟

- وا خانوم دکتر! اینجا مشاوره روانشناسیه یا انجمن حمایت از محیط‌زیست؟

- لطفاً جواب بدین.

کلافه گفتم: «معلومه که نمی‌ریزم. فقط یه آدم بی‌فرهنگ می‌تونه با وقاحت زباله‌هاشو توی خیابون پرت کنه. دیگه خیلی وقته مردم زباله نمی‌ریزن. تازه من حتی در پاکت می‌ریزم و شب می‌ذارم بیرون، چون از بوی زباله توی سطل متنفرم.»

- آفرین.

- که زباله‌ها رو توی سطل می‌ریزم؟!

- بله. این کار بی‌اهمیتی نیست و هر کسی اونو به درستی انجام نمی‌ده. دوست شما هم یکی از این آدم‌های فرهنگ نماست که براتون حرف‌های مثلاً قشنگی می‌زنه ولی در واقع فرهنگ دفع زباله رو نداره و اونو روی شما خالی می‌کنه.

- وای نه خانوم دکتر. دوست من با کلاسه. بعید می‌دونم زباله‌هاش رو پرت کنه. البته جای باکلاسی زندگی می‌کنه و حتماً خونه‌شون سیستم شوتینگ داره.

دستش را توی هم قفل کرد و ادامه داد: «بله. شوت می‌کنه ولی توی ذهن شما. اون آدم تمام زباله‌های ذهنش را که شامل افکار منفی، ناامیدی، ترس و... هست از درون خودش توی مغز شما خالی می‌کنه. اون تمام افکار منفی رو هر بار با مکالمه به شما منتقل می‌کنه. این طوری خودش حالش بهتر و شما حالتون هر روز بدتر می‌شه».

سپس ادامه داد: «خیلی از ماها مخزن زباله‌های ذهن دیگران هستیم. هر روز در معرض امواج منفی کلام یا حالت صورت‌شان قرار می‌گیریم و تمام امواج منفی را به خود جذب می‌کنیم. ما از تماس با خیلی از آدم‌ها ناگزیر هستیم. خیلی‌ها از نزدیکان و اقوام ما هستند و ما باید هر چند منفی حرف‌هایشان را بشنویم. ولی می‌توانیم هنر دفع زباله را یاد بگیریم و تفکیک زباله را از ذهن خودمان شروع کنیم. می‌توانیم هر شب هر چه در طول روز برایمان رخ داده و منفی یا تلخ بوده را دفع کنیم و از ذهن‌مان پاک کنیم. خوب‌ها و مثبت‌ها را گوشه مغزمان نگهداریم. نگهداشتن طولانی مدت افکار منفی باعث می‌شود زندگی‌مان بوی تعفن بگیرد.

اگر به زباله‌های ذهنی خطرناک توجه نکنیم به راحتی می‌توانند زندگی من و شما را فلج کنند. مثل کاری که دوست شما با ذهن شما کرده است. معلوم نیست دوست شما چرا آنقدر به زندگی بدبین است. هر چند برایم سؤال است که اگه بچه‌داری بد یا سخت است چرا خودش سه تا بچه آورده؟ شاید این همه تلخی ناشی از حسادت باشد یا نه واقعاً بهش معتقد هست و با گفتنش برای شما آرام می‌شود. خب چه اشکالی دارد شنیدن ما باعث بهبود حال یک انسان شود؟ اصلاً دوست و همدل یعنی همین. ولی به شرطی که خودمان را وارد این بازی پر خطر و دوسر باخت نکنیم و صرفاً یک شنونده باشیم.

بلد باشیم و یاد بگیریم هر بار حرفی منفی یا یأس‌آور شنیدیم همان جا از ذهن‌مان خارج کنیم. مثلاً اگر در مترو کسی غر زد یا زنی موقع خرید به زمین و زمان بدو بی‌راه گفت یا یکی از وضع بد هر چیزی گفت شما فقط شنونده باشید. بچه‌ها در فارسی پایه ابتدایی فرق بین شنیدن و گوش دادن رو یاد می‌گیرند.

یاد می‌گیرند خیلی صداها مثل آبشار، بوق، رعد و برق و... شنیدنی هستند و ما در موردش فکر نمی‌کنیم. ولی گوش دادنی‌ها مثل قصه، مثل درس معلم مثل گفتگو با پدر و مادر است. برای گوش دادنی‌ها باید شش دانگ حواس‌مان باشد که خوب یاد بگیریم و به خاطر بسپاریم.

ولی در مراوده با دوست منفی باف و آدمی که مدام از زندگی و زنده بودنش بد می‌گوید و می‌نالد باید فقط شنید و از کنارش رد شد. نمی‌شود از مردم انتظار داشت با ما حرف نزنند ولی می‌شود آن شنیده‌ها را نگه نداشت و به محض رفتن دوست‌مان، به حالت قبل خودمان برگردیم.»

حرف‌های مشاور آرامم کرد و حالا من یک دوستدار محیط ذهن هستم که علاقه زیای به تفکیک زباله‌ها دارد.

منبع: روزنامه جوان