هنوز عامو احمد میرود آب نم نم میخرد. آب نم نم آبِ تصفیه شده است. شاید عینِ باران. یادم نیست یکهو چه شد که مغازههایی با تصفیههای بزرگ توی شهر دهان باز کردند، سهچرخهها کارشان رونق گرفت و هرکس که کاری نداشت یک تانکر آب نمنم پر میکرد میگذاشت توی سهچرخهاش و دوره توی کوچهها میافتاد. پسرِ خانم اعظمی هم یکی از همینها بود. پیرترها و آنها که نمیتوانستند خودشان را به مغازههای بوی کلر گرفتهی آبی برسانند مشتریِ پای ثابتش بودند. اسمش را یادم نیست اما حالا راننده آژانس است. مادرها هر دو سه روز یک بار گوش به کوچه داشتند تا صدای سه چرخه آبی را بشنوند و دبههای بیست لیتریشان را پر کنند.
کمر های خیلی هایشان توی این جابه جایی درد گرفت اما بلند شدند. ما شهری بودیم. تابستانها که میرفتیم دهات یکی از تفریحاتمان با دخترهای عمو این بود که برویم سر چاه. چاه که میگویم تصورتان به یک دهنه ی گرد نرود که دورش را سنگ چین کردهاند. نه یک چاه کاااملا مدرن با کلیدی که عمو تکه پارچه سبزی را به آن بسته بود که گم نشود. چاه یک مربع سیمانی شده ی مرتب بود که با صفحه فلزی به قاعده ی همان مربع پوشانده میشد تانکری هفته به هفته میآمد و چاه را پر میکرد.
کلید دار عمو حسین بود او که بزرگ دهات بود. من شهری میایستادم کنار و دخترها از چاه آب میکشیدند. گاری سنگین بود و دو سه نفری گاری را میراندیم. تفاوت من با آنها سهچرخه ی پسر خانم اعظمی و عامو حمدالله بود. تابستانهای داغی بود مثل حالا. ظهر بود همین ساعتها که من دارم مینویسم اما صدای خنده مان توی تنها اتاق بلوکی خانه ی عمو وقتی «عکس بازی» میکردیم بلند بود.
برای عروسیِ ابرام سهچرخه آب تصفیه عامو حمدالله را آوردند آب پر کردند. مهرماه بود، اما گرم بود. یخ انداختند توی تانکر و لیوان و خنکی و خوشی و صدای نیانبان . توی سایه ی صبحِ روزِ عروسی خانومها سبزی خوردن پاک میکردند، نان بسته میکردیم و مادر ناهار مهمانها را میپخت و گاهی دستش را توی هوا تکان میداد و یزله میکرد. یزله رقصی محلیست میان عربها. شعری در مدح کسی خوانده میشود و تک بیتی دارد که بعد از پایان مدح آن را میخوانند و پا میکوبند. ما آب میخریدیم هنوز هم، آبِمان بوی فاضلاب میداد هنوز هم، گِل آلود بود هنوز هم، اما ننه دستمان را قلم میکرد اگر بخواستیم از آبِ گل آلود ماهی بگیریم. ننه میدانست ماهی آب گل آلود، ماهیِ مرده است.
تلفن همراهم را بر میدارم پیرمرد هفتاد ساله ای میگوید: «جاموساتی موتن» گاومیشهایم مردند. پیرمرد هفتاد سالش است اما بغض میکند. من تعلق به گوسفند و گاو و مرغ و خروس را خیلی نمیدانم اما عمویم را دیدم که پارسال دزد گاوش را برد. میگفت دزد به جان خانهیمان زد. حالا توی همین روزهای شرجی محل خوابش را از زیر کولر و دور از نیش پشه به آشپزخانه بیرونی شان منتقل کرده تا دزد به جانش نزد. روستای ما لوله کشی شد. چاهی که کاشته بودند از بی آبی خشک شد و هر کدام دستگاههای آب تصفیه ای در خانه هایمان نصب کردیم. اما عموی من برای بغض پیرمرد شبها دعا میکند.
ما میخندیدیم. هنوز هم. ما خوزستانیها، ما سیستانیها دهاتی هستیم. ننه هایمان چشم شهر را نداشتند میگفتند آدم توی شهر حجب یادَش میرود. به ما گفتند صدا بلند نکنید بشوید مثل شهریها. صبر کنید درست میشود. راستَش ما حالا هم شرم میکنیم صدا بلند کنیم. ننه از شهریها قلبش چرکین است ما دهاتیها، صدا بلند نمیکنیم.
منبع خبرگزاری فارس: یادداشت مهمان؛ نرگس داشادیان از بندر ماهشهر، خوزستان