ماه مبارک رمضان برای همه ما سرشار از خاطرات شیرین است و کمتر کسی را میتوان یافت که در شبهای رمضان، سفره افطار و سحر و به ویژه از روزههای دوران کودکی و نوجوانیاش خاطره و قصهای نداشته باشد، اما در این میان بعضی داستانهای رمضان به قدری جذاب و عبرتآموز است که ماندگار شده است.
بعضی از این حکایتها را در ادامه میخوانید:
روزه بیافطار رسول اکرم (ص)
انس بن مالک، سالها در خانه رسول خدا (ص) خدمتکار بود و تا آخرین روز حیات رسول خدا (ص) این افتخار را داشت. او بیش از هر کس دیگر به اخلاق و عادات شخصی رسول اکرم (ص) آشنا بود و آگاه بود که ایشان در خوراک و پوشاک، چقدر ساده و بیتکلف زندگی میکند. در روزهایی که روزه میگرفت، همه افطاری و سحری او مقداری شیر یا شربت و مقداری ترید ساده بود. گاهی برای افطار و سحر، جداگانه، این غذای ساده تهیه میشد و گاهی به یک نوبت غذا اکتفا میکرد و با همان روزه میگرفت.
یک شب طبق معمول، انس بن مالک مقداری شیر یا چیز دیگری برای افطاری رسول اکرم (ص) آماده کرد اما رسول اکرم (ص) آن روز وقت افطار نیامد. پاسی از شب گذشت و ایشان بازنگشت. انس مطمئن شد که رسول اکرم (ص) خواهش بعضی از اصحاب را اجابت کرده و افطاری را در خانه آنان خورده است. از اینرو آنچه را تهیه کرده بود، خودش خورد.
طولی نکشید که رسول اکرم (ص) به خانه برگشت. انس از یک نفر که همراه آن حضرت بود، پرسید پیامبر (ص) امشب کجا افطار کرد؟ همراه حضرت گفت پیامبر هنوز افطار نکرده است.
انس از کار خود پشیمان و شرمسار شد زیرا شب، گذشته بود و تهیه چیزی ممکن نبود. او منتظر بود که رسول اکرم (ص) از او غذا بخواهد و او از کرده خود معذرتخواهی کند اما رسول اکرم که فهمیده بود چه شده، نامی از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت. انس گفت رسول خدا تا زنده بود، موضوع آن شب را بازگو نکرد و به روی من نیاورد.
روزه پیرمرد و جوان
در ماه رمضان چند جوان، پیرمردی را دیدند کـه دور از چشم مردم غذا میخورد. بـه او گفتندای پیرمرد مگر روزه نیستی؟ پیرمرد گفت چرا روزهام، فقط آب و غذا میخورم. جوانان خندیدند و گفتند واقعاً؟ پیرمرد گفت بله، دروغ نمیگویم، بـه کسی بد نگاه نمیکنم، کسی را مسخره نمیکنم. با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم و چشم بـه مال کسی ندارم، ولی، چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزهدارش کنم. بعد پیرمرد بـه جوانان گفت آیا شـما هم روزه هستید؟ یکی از جوانان درحالیکه سرش را از خجالت پایین انداخته بود بـه آرامی گفت خیر، ما فقط غذا نمیخوریم!
روزه قرضی و حلوای نسیه
مردی به نزد حلوافروشی رفت و گفت مقداری حلوای نسیه به من بده. حلوافروش قدری حلوا برایش در کفه ترازو گذاشت و گفت امتحان کن ببین خوب است یا نه. مرد گفت روزه هستم. باشد موقع افطار. حلوا فروش گفت هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده؛ چطور است که حالا روزه گرفتهای. مرد گفت قضای روزه پارسال است. حلوافروش حلوایش را از کفه ترازو برداشت و گفت تو قرض خدا را به یک سال بعد میاندازی، قرض من را به این زودیها نخواهی داد. من به تو حلوا نمیدهم.