Unnamed

آتش و موج خون بود، خواب نبود
کودکان تشنه بودند و آب نبود...

خیمه ها بوی العطش میداد
مشک طاقت شکسته بود ای داد

پرسش تشنگی مکرر بود
شاخه شاخه بهار پرپر بود

چشمه چشم ها و قلقل اشک
هیبت مرد بود و قامت مشک

مردی از فصل یاس آمده بود
آن یل سرشناس آمده بود

مشک بر دوش او‌جواب گرفت
رخصت از روح آفتاب گرفت

تشنه بر روح آب جاری شد
رفت و فصلی ز بیقراری شد

لشگر شب ز نور میترسید
از عبور، از حضور. میترسید

رقص شمشیرها صراحت داشت
مرد بود ‌وبه جنگ عادت داشت


شب پرستان ز وحشتی ناگاه
بهر تسخیر قامت آن ماه

در هراسی عجیب افتادند
مشک ها ناشکیب افتادند

تا دل یاس را نشانه روند
دست عباس را نشانه روند

مشک در دست مرد می رقصید
مرد بود و ز درد می رقصید

تیر ‌و پیکان به سمت او میرفت
سمت چشمان روبرو میرفت

تیر دیگر و اشک میبارید
چکه.. چکه.. ز مشک میبارید

خیمه ها بوی العطش میداد
مشک طاقت شکسته بود ، ای داد

تشنگی را دگر مجالی نیست
آب را جرات زلالی نیست

لهجه ی آب‌ها پر از خون شد
چهره ماهتاب گلگون شد

آن یل ایستاده در طوفان
ناگهان یک نهیب زد از جان

ای برادر بیا که سقا رفت
عاشقانه به سمت دریا رفت

خیمه ی کودکان پر از غم اوست
اینک اما عطش برای عموست

#آرزو_ولیپور
#فرداشفیعشاعرهخویشمیشوی؟
#تاسوعا
#برای_ هم دعاکنیم