6135956

در دهه‌ی سی خورشیدی شماری از بانوان تحصیل‌کرده و نیکوکار تهرانی دور هم جمع شدند و شورایی به نام «شورای زنان» تشکیل دادند. هدف از تشکیل این شورا کمک به زنان شهرنو و نجات آنان از روسپی‌گری بود.

این شورا پس از مدتی به کمک وزارت بهداری درمانگاهی به نام «نجات» به منظور مراجعه‌ی زنان روسپی مریض و آلوده تاسیس کرد. زنان عضو شورا کم‌کم با سیستم تبلیغاتی منظمی در بین زنان شهرنو نفوذ کردند و توانستند چند نفری از آن‌ها را بعد از معالجه از آن محیط بیرون بکشند و با دادن کار به آنان به زندگی شرافتمندانه بازگردانند.

یکی از دیگر از اقدامات قابل تحسین این شورا باسواد کردن این زنان بود. در سال ۱۳۳۷ یکی از بانوان عضو شورای یادشده به نام دکتر دادگریان به وزارت فرهنگ مراجعه و این تصمیم شورا را در آن‌جا مطرح کرد. وزارت فرهنگ نیز از این تصمیم استقبال کرد و طی مدت کوتاهی اداره‌ی اکابر مشغول فعالیت شد و همه‌جور وسایل تحصیل و لوازم‌التحریر و کتاب مجانی در اختیار شورا گذاشت. بالاخره در هفته‌ی آخر آبان‌ماه ۱۳۳۷ کلاس‌های اکابر زنان ناحیه‌ی «ده» رسما گشایش یافت. آن‌چه در پی می‌خوانید گزارش مهری باختری خبرنگار مجله‌ی «خواندنیها» از روز افتتاح این کلاس‌ها و گفت‌وگوی با شماری از زنان شرکت‌کننده است که روز اول آذر ۱۳۷ در این مجله‌ منتشر شد:

روز افتتاح کلاس‌ها در حدود پانصد نفر از زن‌هایی که آرزویی جز رهایی از آن محیط ننگین و آلوده ندارند با حالتی متاثر و اندوه‌ناک به سخنرانی خطیب وزارت فرهنگ گوش می‌دادند و اشک می‌ریختند. بعد از ختم جلسه کلاس‌ها رسما افتتاح شد و قبل از این‌که ما شما را به یکی از این کلاس‌ها ببریم خوب است نکته‌ای را متذکر شویم و آن این است که این کلاس هیچ‌گونه ارتباط و دخالتی با سایر کلاس‌های اکابر وزارت فرهنگ ندارد و کلاس خصوصی است که تحت نظر وزارت فرهنگ و شورای زنان فقط برای آن قبیل زن‌ها تاسیس شده و افراد خارجی فقط معلمین آن‌جا هستند.

زنان شهرنو بر سر کلاس اکابر

 

این نگاه‌های شرمنده و گریزان

وقتی که با عکاس مجله از پله‌های درمانگاه بالا رفتیم راستش بی‌اختیار رعشه بر اندامم افتاده بود، نمی‌دانم چرا یک‌مرتبه حالم منقلب شد و قدم‌هایم به زحمت پیش می‌رفت مثل این‌که می‌خواستم پای چوبه‌ی دار بروم. آخر من تا آن روز هیچ‌وقت از نزدیک با این قبیل زنان روبه‌رو نشده بودم و طرز زندگی و اصلا وجود آن‌ها برایم تقریبا رویایی و باورنکردنی بود. همیشه فکر می‌کردم چطور ممکن است زنی، هر چقدر هم که جاهل و نفهم باشد، هر چقدر هم که محتاج و بیچاره باشد، حاضر می‌شود از عزیزترین و قیمتی‌ترین متاع هستی، یعنی شرافت و ناموسش بگذرد و از راه خودفروشی ارتزاق کند.

من همیشه برای این قبیل اشخاص قدرت و نیروی فوق‌العاده‌ای متصور بودم و فکر می‌کردم خوی و اخلاق حیوانی و درندگی در آن‌ها قوی‌تر است تا خوی انسانی؛ ولی وقتی که در ِکلاس را گشودم و نگاه خیره و متعجبم به روی دانش‌آموزان آن کلاس افتاد یکمرتبه مثل کسی که از ارتفاع بلندی به پایین پرتاب شود یکه خوردم و دیدم این زن‌های بیچاره‌ای که من در مخیله‌ام آن‌ها را شبیه به غول‌ها و دیوهای افسانه‌ای انگاشته بودم بیش از اندازه‌ی تصور ضعیف و زبون و بدبخت‌اند.

از چشمان گریزان و نگاه‌های ملتمس و شرمنده‌ی آن‌ها این موضوع را فهمیدم و همان‌جا یک حس رحم و دل‌سوزی و عطوفت در سرتاسر وجودم به هیجان آمد و دیدم به جای فرار و تنفر از آن‌ها دلم می‌خواهد به آن‌ها که تازیانه‌های زندگی بدن‌شان را رنجور و رنگ و روی‌شان را زرد و نگاه‌شان را مات و بی‌رمق کرده بود مهربانی کنم و مرهمی بر دل ریش‌شان بگذارم.

 

اشک اندوه و حسرت

در حدود چهارصد نفر از زنان بدکاره‌ داوطلب فرا گرفتن درس و سواد شده‌اند و شورا آن‌ها را به دسته‌های ۲۵ نفری تقسیم کرده و هر دسته سه روز در هفته در ساعات معینی به کلاس می‌آیند. معلمین آن‌ها بدون این‌که فکر کنند با چه تیپ اشخاصی روبه‌رو هستند با مهربانی و ادب و خوش‌اخلاقیِ تمام، مثل یک شاگرد مدرسه‌ی خردسال با آن‌ها رفتار می‌کنند و اتفاقا اغلب‌شان استعداد عجیبی هم دارند.

روزی که ما برای دیدن یکی از این کلاس‌ها رفته بودیم نوبت دسته‌ی تقریبا خردسال‌ها بود. خیلی آرام و ساکت با قیافه‌های ساده روی نیمکت‌ها نشسته و سراپا گوش بودند. اغلب آن‌ها بین سنین ۱۷ الی ۲۲ سال بودند و از نگاه و حالت و طرز صحبت کردن و قیافه‌شان پیدا بود که تازه به آن محیط راه یافته‌اند. چیزی که مرا متعجب کرد این بود که دست هریک یک قوطی سیگار و یک کبریت و یک سیگار روشن بود و زن‌های خیلی جوان و کم‌سن‌وسال خیلی خون‌سرد و بی‌اعتنا پشت سرهم سیگار دود می‌کردند. خانم معلم هم با صبر و بردباری قابل تحسین بدون اعتنا مشغول کار خودش بود و در کمال دقت و مهربانی به درس و مشق یکی‌یکی آن‌ها رسیدگی کرده و اشتباهات را رفع می‌کرد. 

 

قربانیان جهل

وقتی که ساعت درس تمام شد من بعد از مدتی گفت‌وگو و نصیحت و پند و اندرز که آن‌ها را تشویق به بازگشت به زندگی پاک گذشته می‌کردم و در موقع حرف زدنم از چشم اغلب آن‌ها اشک جاری بود، گفتم: «اگر کسی درد دل و صحبتی دارد می‌تواند بگوید»، عکاس‌باشی هم مشغول روبه‌راه کردن دوربین برای عکس گرفتن شد. همین که چشم‌شان به دوربین عکاسی افتاد چند نفری هراسان از جا برخاسته و در حالی که رنگ و روی‌شان را به‌شدت باخته بودند بنای خواهش و التماس را گذاشتند و به‌ آرامی گفتند:

- ای خانم، دست‌مان به دامانت، عکس ما را نینداز آخر ما فامیل داریم و فامیل‌های ما آبرودار هستند، به علاوه اگر جای ما را بدانند و بفهمند مادر چه محیط ننگینی زندگی می‌کنیم مسلما از بین می‌برندمان، عده‌ای هم خون‌سرد نشسته و می‌گفتند ما حاضریم سرگذشت خودمان را تعریف کنیم تا بعضی پدر مادرهای غافل و احمق بخوانند و عبرت بگیرند. در بین این عده چند نفری هم به‌شدت و هق‌هق‌کنان گریه می‌کردند و به روزگار سیاه و پریشان خودشان اشک می‌ریختند.

 

امان از دست این عفریته‌ها

از دختر آرام و بی‌سروصدایی که در تمام صحبت من گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت پرسیدم:

- چرا به این کلاس می‌آیی و هدف تو از درس خواندن چیست؟

دستم را گرفت و به گوشه‌ای کشید و در حالی که دانه‌های اشک به‌کندی روی گونه‌ی زرد و پژمرده‌اش روان بود گفت:

- خانم! باور کنید روزی هزار بار مرگم را از خدا می‌خواهم. شما خیال می‌کنید ما نمی‌دانیم که توی چه منجلاب کثیف و بدبویی دست و پا می‌زنیم؟ شما تصور می‌کنید ما دل‌مان نمی‌خواهد زندگی شرافتمندانه‌ای داشته باشیم و این اسم لعنتی و خردکننده روی‌مان نباشد؟ من درس می‌خوانم بلکه کوره‌سوادی پیدا کنم و بتوانم در بیمارستانی، جایی کاری پیدا کنم. به خدا حتی حاضر به کلفتی، به رخت‌شویی، به پست‌ترین کاری که شرافتمندانه باشد هستم ولی کسی به ما کار نمی‌دهد. کسی حاضر نیست ما را توی زندگی‌اش راه بدهد.

بعد داستان زندگی‌اش را این‌طور تعریف کرد:

- اسمم گ. الف [اسم و فامیل کامل را حذف کردیم] است. ۲۲ سال دارم و اهل یکی از دهات بختیار هستم. تا ده‌سالگی توی ده خودمان زندگی می‌کردم و روزگار خوش داشتم. زن پیری که بعدها فهمیدم از واسطه‌ها و عفریته‌های شهرنو است در آن‌جا آمد و رفت داشت و آن موقع که من بیش از ده سال نداشتم آن‌قدر زیر پایم نشست و از خوبی‌ها و تجملات و زیبایی‌های تهران برایم تعریف کرد تا فریب خوردم و با او به تهران آمدم. بعد از دو ماه پدر و مادرم بعد از کوشش‌ها و تلاش‌های بسیار توانستند مرا یافته و با خود به ده برند. چند سالی آن‌جا بودم که باز آن پیرزن لعنتی به ده آمد و دوباره با همان زبان افسون‌کننده آن‌قدر به گوشم خواند تا باز مرا با خود به تهران فرار داد. در این موقع پانزده سال داشتم و بعد از این‌که به تهران آمدم ظاهرا شوهرم داد ولی این مردم که یکی از هم‌دستان او و سایر سردسته‌ها بود مرا وادار می‌کرد که با دوستان و رفقایش گرم بگیرم و از آن‌ها پذیرایی کنم...

یک دختر ۱۵ ساله‌ی دهاتی در این شهر شلوغ و فاسد چه کاری از دستش برمی‌آید؟ بعد از یک سال که خدا پسری به من داد آن مرد و آن پیرزن مرا رها کردند. در این مدت مادرم از غصه دق کرده و و مرده و پدرم افلیج شده بود و فامیلم خط و نشان کشیده بودند که هرجا مرا ببینند تکه‌تکه‌ام کنند. توی این دنیای بزرگ هیچ پناهگاهی نداشتم. ناچار توی کافه‌ها دست به کار شدم و بعد از مدتی طبیعتا به شهرنو کشیده شدم. دیگر خودم هم از این زندگی ننگین و آلوده خسته شده‌ام و تصمیم دارم که در اولین فرصت به هر قیمت که شده جانم را از این زندان ننگ‌آلوده نجات دهم.

هق‌هق گریه به او مجال صحبت نمی‌داد و در حالی که اشک می‌ریخت خداحافظی کرد و باز به سوی شهرنو، شهری که فقط فجایع و جنایاتش هر روز نو و تازه می‌شود رهسپار شد در حالی که چشمان خسته و رنج‌کشیده‌اش به زحمت از دور کورسوی چراغی را می‌دید. چراغ کم‌نور و ضعیفی را که شورای زنان با زحمت زیاد در تاریکخانه‌ی راه او آویزان کرده و برای روشنایی بیش‌تر احتیاج به کمک مردم دارد.