14000730000078 Test PhotoN

حاج قاسم شبیه خانه پدری من بود. همان‌قدر اصیل و بکر. پیام تسلیت آقا که در خانه چرخید،انگار هم‌درد پیدا کردیم. از آنها که می‌شد دور گردنشان دست انداخت و یک دنیا دلتنگی را گریست.

 قهرمان ملی وقتی می‌رود یک ملت داغدار می‌شوند البته نه آنطور که در سوگ یک اسطوره به عزا بنشینند نه! گویی در فراق عزیزشان نشسته اند. شهادت حاج قاسم خانه به خانه ایران را عزادار کرد. دوستداران حاج قاسم روایت های خواندنی ای از روزی که ایشان پر کشید داردند. در ادامه روایت زهرا آقازاده نژاد خواهر دو تن از شهیدان گرانقدر دفاع مقدس و مدافع حرم از روز شهادت سردار سلیمانی  را می‌خوانیم.

زهرا آقازاده نژاد آن جمعه تلخ را این گونه روایت می‌کند: خبر با گام های پر‌طنین دور خانه‌مان می‌چرخید. دست های بابا می‌لرزید. انگشت پیرش روی کنترل تلویزیون سر می‌خورد و روی دگمه ها جا نمی‌گرفت.کف دست های مامان، شبیه پرنده ای بی حال،طاق باز افتاده بود کنارش. لب های باریکش کشیده می‌شد و بعد جمعشان می‌کرد. بغضی می‌آمد و می‌رفت ولی اشک نمی‌شد. خانه ای در خلسه گیر کرده بود. لحظه ها شبیه لقمه ای گلوگیر مانده بودند. نه فرو می‌رفتند و نه بالا می‌آمدند. دقایق بین چرخ‌دنده های ناباوری گیر کرده بود:حاج قاسم؟...شهید؟...موشک؟

مگر می‌شود؟حاج قاسم نمی‌تواند برود. یعنی نباید برود. تمام احساسات یک‌باره روی سرم آوار شده بودند. ترسیدم؛ نگران شدم؛ غمگین بودم؛ عصبانی شدم؛ مبهوت ماندم. نفس خانه مان بند آمده بود. از روزمرگی مان خبری نبود.خبر، نظم هایمان را شکسته بود؛ شبیه قیامت. می‌دانستم داغ بزرگ است،کاش مامان و بابا بزرگی اش را لقمه می‌کردند. غصه را ذره ذره می‌جویدیم و می‌بلعیدیم. ولی نمی‌شد مامان و بابا کوه های زندگی‌ام بودند، ولی چند وقت است رودخانه شده اند. غم هایم را می‌سپارم به آن‌ها. همه را با خود می‌برند ولی دیگر سرسخت نیستند.

تلویزیون بی رحمانه  شلاق کلمات را روی سر و صورتمان فرود می‌آورد.گاهی واژه ها چقدر بی‌رحم اند. بی‌ملاحظه آوار می‌شوند و تو را می‌شکنند. دلم نمی‌خواهد هیچ خبر تلخی آرامش مامان و بابا را به هم بریزد. روی تخت مامان می‌نشینم و دست های استخوانی اش  را در دستانم می‌گیرم. نگاهم نمی‌کند.خط نگاهش را که می‌گیرم می‌رسم به طاقچه.خاطراتش را چیده جلوی چشم هایش. دو جوان، هر یک در یک قاب عکس نگاهش می‌کنند. یکی سال  66 بین گل های شقایق در کردستان نشسته است و آن یکی سال 96 در مدرسه‌ای نزدیک حلب سوریه ایستاده است.  این منظره چشم های مادر من است، هر روز. خانه ما به ستون های صبوری تکیه داده است. غم و صبر پایه های خانه ی ما را پهن کرده است. این دیوارها تاریخ را بین خودشان نگه داشته اند. ارزش ها اینجا بکر و اصیل است.

14001009000482 Test NewPhotoFree

 

حاج قاسم شبیه خانه پدری من بود. همان‌قدر اصیل و بکر. پیام تسلیت آقا که در خانه چرخید، انگار هم‌درد پیدا کردیم. از آنها که می‌شد دور گردنشان دست انداخت و یک دنیا دلتنگی را گریست. حالا دیگر می‌باریدیم تا آرام شویم. کلمه های پیام تسلیت برق می‌زدند. یک گوشه دلم جاگیر شدند.حرف هایش محرم دل بود که مرهم زخمان شد:«او همه عمر خود را در راه خدا گذرانید. شهادت پاداش تلاش بی‌وقفه او در همه این سالیان بود.» می‌شنوم سال ها، می‌شنوم سالیان. می‌شنوم همه عمر و می‌دانم یعنی چهل سال. خانه ما هم مثل حاج قاسم، چهل سال دویده است. پیر شده است. محاسن و موهایش سفید شده، ولی خسته نشده است. دویدن برای آنچه به آن اعتقاد داری، خستگی ندارد.

پرت شدم در تاریخ. پدرم می‌دود. جوانی اش در تظاهرات سال های پیش از انقلاب می‌دود. شعار می‌دهد و دنبال ماشین امام می‌دود. مادرم سال 64 دنبال تابوت پسر شهیدش می‌دود. دنبال عباس 21 ساله اش. سی سال بعد، ابوالفضل را از زیر آب و قرآن رد می‌کند و می‌فرستد سوریه. این بار نگاهش دنبال او می‌دود. پاهایش توانی نداشت. می‌دانم از این خانه ها در مملکت ما کم نیست. از این خانه ها و آدم ها که چهل سال برای اعتقادات شان دویده اند.

ظهر جمعه بود.خانه پدرم بوی ظهر جمعه ندارد. هر کدام مان گوشه ای زانوی غم بغل کرده بودیم. شبیه رشته تسبیحی که نخش را کشیده باشند. کسی بین ما کم بود. باور نداشتم حاج قاسم این قدر در خانه مان حضور داشته است. چقدر در مفهوم زندگی ما جریان داشت. خودش گفته بود ما اعضای یک خانواده ایم. چقدر پدر بود. سفره دلش پهن و رویش گشاده بود. شبیه ظهر جمعه خانه پدری.

پدرم انگار از فکری عمیق بیرون آمده باشد، با نگاه خیره به فرش گفت:«حیف بود حاج قاسم در بستر می‌رفت» و غم نشست بین چروک های صورتش. می‌دانستیم چه سفر خوش روزی ای رفته است، ولی مگر نمی‌شد دل‌تنگ«عند ربهم یرزقون» ها شد؟ شهدا دلشان در اینجا آرام ندارد. دنبال دارالبقا می‌روند و ما در تلاش بیهوده مان. ثبات و آرامش را در این دارالفنا می‌خواستیم.

حرف های حاجی را در دهانم مزه کردم. عطر خاک باران خورده در دهانم پیچید:«باید شهید باشی تا شهید بشوی.»انگار خیلی قبل ها شهید شده بود. عطر شهادتش بین مان پیچیده بود. شاید در سوسنگرد، در بستان، در ساحل اروند خروشان، در جززیره فاو، در مجنون، یا در بین شقایق های شلمچه شهید شده بود.چیزی را جا گذاشته بود و مرام هایی را با خودش آورده بود. او شهید شده بود شاید آن زمان که همه در شهر، دنبال قدرت می‌دویدند و او کناره می‌گرفت. وقتی پناه می‌برد به بیایان های رزم. وقتی هیچ میزکاری برای او در کار نبود. بین تمام وظیفه های رنگارنگ وظیفه اش خاکی بود.

او هر بار که جلوی فرزند شهیدی زانو می‌زد شهید می‌شد. انگشترش را شبیه دعایی مستجاب پیش شان ودیعه می‌گذاشت. آمین های کوچک بچه ها را مثل نقل های شیرین در جیبش می‌ریخت و می‌رفت. وقتی اشک های دلتنگی دختران شهدا مثل پیچک دور انگشت های مردانه اش می‌پیچید، انگار جان می‌داد. خودش گفته بود دیگر طاقت این ملاقات ها را ندارد. گفته بود نامه های فرزندان شهدا حجت او نزد خدا هستند. کلمات کودکانه حجت مردی می‌شدند که دنیا نام بزرگش را با احتیاط می‌برد.

بین سیل خبرها ، خبری دلمان را برد. حاج قاسم می‌آمد زیارت کریمه اهل بیت«س». هر یکمان جزیره ای بودیم بین دریای غم. مادر و پدرم نشسته بودند جلوی تلویزیون. بابا دست به محاسنش می‌کشید و ذکر می‌گفت. مامان دست روی زانو می‌کوبید. عزادار های آرام و کم حرفی بودند. زانویشان توان رفتن به تشییع را نداشت. دستم را می‌گرفتند و می‌گفتند سلام شان را به حاج قاسم برسانم. بابا عصایش را تکیه داده بود به دیوار و روی مبل نشسته بود. هیچ وقت فکر نمی‌کردم پیری و ناتوانی بتواند سراغ بابا بیاید. ولی آمده بود و این چند روز، زورش به امید و آرامش بابا چربیده بود. سلام های بابا و مامان را ریختم توی مشتم و دستم را بردم زیر چادر. بابا گفت به حاج قاسم بگو برایمان دعا کند خدا صبرمان دهد.

14001009000485 Test NewPhotoFree

 

کسی ستون وجودم راکشیده بود. فروریخته بودم.افق نگاه مامان هنوز به سمت طاقچه و قاب عکس ها بود.خداحافظی کردم و از  خانه زدم بیرون.آفتاب‌ِعصر کم‌جان بود. افتاده بودم در مسیر تشییع. مردم کنار جدول خیابان نشسته بودند. انتظار و غروب آفتاب در فضا می‌چرخید. نگاه همه به مسیر حرم بود.نفس عمیقی کشیدم.خاطره اربعین همه وجودم را پر کرد. موکب ها برقرار بودند و دود از بالای سرشان بی‌قرار می‌پیچید. عمود ها زیر سقف آسمان را گرفته بودند. شمردمشان. آنجا از آن مسیر های دوطرفه بود که به هر طرف که برگردی به مقصد می‌رسی. قرار بود حاج قاسم از همان‌جا عبور کند. از حرم حضرت معصومه برود مسجد جمکران.

کنار عمود موکب حضرت معصومه ایستاده بودم. این نام همیشه و همه جا سایبانم بوده و هست. مادری به کودک چند ماهه اش لباس علی اصغر پوشانده بود. پرچم های ملیت های مختلف زیر پرچم امام حسین علیه السلام پناه گرفته بودند. چقدر تشییع او شیه خودش بود. دورو برم پر بود از همدرد. کسی از گریه باک نداشت. بعضی ها عصبانی بودند. کسی غرورشان را ناخن کشیده بود. کسی که هم اندازه اسطوره شان نبود.همه هم را می‌فهمیدیم. چقدر حالم شبیه بعد از روضه بود. من بعد از روضه علمدار غمی خشم‌آلود دارم.روضه ابوالفضل العباس درد دارد. آن چند روز علقمه می‌دیدم. علقمه می‌شنیدم.«الان انکسر ظهری و قلت حیلتی» ولی روضه ها غصه های تلخ نبودند. دردی برای اشک ریختن بودند.غم های ما مقدس بود. غم مقدس حماسه می‌آفرید. در حاشیه خیابان ایستادم. چراغ های عمودها تاریکی را خط می‌کشیدند. ازدحام که جاری شد در مسیر فهمیدم حاج قاسم نزدیک است. دستم را گذاشتم روی سینه. چیزی میانه سینه و قلبم می‌تپید.

سلام های پدر و مادرم هنوز در پیله‌ی دستم بودند. جمعیت فشرده تر شد. قد کشیدم سمت حرم. او جایی وسط جمعیت می‌درخشید و به ما نزدیک می‌شد.چادرم زیر دست و پا خاکی شده بود . یک دستم را گذاشتم روی سرم. نزدیک تر شد. بغض گلویم می‌خواست فریاد بشود. حاج قاسم ازجلویم عبور کرد. دستم را سمت حاج قاسم گرفتم. سلام های پدر و مادرم پروانه شدند و همراه حاج قاسم رفتند.کسی می گفت:«مهلاً مهلا». کس دیگری می‌گفت:«سلام ما را به ارباب برسان ارباً اربا». نگاهم با حاج قاسم به سمت جمکران رفت و زیر لب گفتم:«اشف صدورنا بظهور الحجه» جاری شده بودیم سمت جمکران.

منبع : خبرگزاری فارس