«یک آن دیدم جلوی در ورودی یک مرد لاغر اندام با چهرهای سیاه ایستاده است. ته چهره ناصر را داشت. وحشت کردم. باورم نمیشد، مردی که این همه سال در انتظارش بودم، این طور شکسته شده باشد. »
فاطمه صدیقی همسر ناصر شفیعی زاده دوران هشت سال دفاع مقدس روایت میکند:«در مرداد ماه سال ۶۹ هر شب اسامی اسرای آزاد شده اعلام میشد. خبری از ناصر نبود. یک پنجشنبه که ناامید شده بودم، پای رادیو ننشستم. به بهشت زهرا رفتم. وقتی برگشتم، سر خیابان چند تا خانم چادر مشکی دم در خانهمان ایستاده بودند. یک آن دیدم یک سطل آب روی سرم ریختن. مردم مات و مبهوت ما را نگاه میکردند تا بخواهم حرفی بزنم، یکی از خانمها داد زد: «فاطمه خانم مژدگانی بده اسم آقای شفیعی را الان رادیو اعلام کرد. این هدیه ما، یک سطل آب!»
با هماهنگیهایی که شد، اسرا را به استادیوم آزادی آوردند. ما هم رفتیم. بچهها پدرشان را به یاد نداشتند. با تمام وجود منتظر ناصر بودم. یک آن دیدم جلوی در ورودی یک مرد لاغر اندام با چهرهای سیاه ایستاده است. ته چهره ناصر را داشت. وحشت کردم. باورم نمیشد مردی که این همه سال در انتظارش بودم، این طور شکسته شده باشد. دست بچهها را گرفتم و به سمتش دویدم، سعید با جثه کوچکش در آغوش ناصر پرید و زهرا هم بوسهای به پیشانی پدر زد. حمید هم از گوشه لباس پدرش را گرفته بود.
چند ماهی گذشت تا روابط ما عادی شد. اما ناصر هنوز متأثر از شکنجههای اسارت بود. روحیه خوبی نداشت. تلاش ما این بود که درکش کنیم. بچهها بعضی رفتارها را از پدرشان انتظار نداشتند. تلخی میکرد. زود رنج شده بود. زمان برد تا بچهها عادت کنند و ناصر به شرایط عادی برگردد. بیشتر خانوادههای اسرا چنین وضعیتی داشتند، به خاطر همین زیاد دلگیر نبودم.»
منبع : کتاب «بانوی انتظار» نوشته مهدیه شادمانی، انتشارات پیام آزادگان.