۲۸ سال کارتنخوابی یک زن در هرجایی که فکرش را بکنید، خردهفروشی موادمخدر تا جابهجایی مواد، ۲۵ بار تزریق کراک و شیشه در روز، چند بار حبس... همه اینها یعنی رفتن تا ته خط، یعنی ناکجاآباد زندگی. حتی تصور کردنش هم شاید محال باشد که این سرگذشت تلخ فرجام خوشی داشته باشد اما برای معجزه خدا هیچوقت دیر نیست. کافی است خدا یکجا نگاهش را بهسوی تو بیندازد و همه محالها ممکن شود. برای «مونا» در آستانه ۵۰ سالگی این محال، ممکن شد.
حالا روزگار امروز زنی که همهشبهای جوانی و میانسالی عمرش را میان معتادها و گودالها و گاهی گورها تا صبح سرکرده چطور میگذرد؟ در مرکز جامع کاهش آسیب بانوان روبه روی زن مهربانی نشستهایم که مددکار اعتیاد است، دخترهای جوان آسیبدیده او را مادر صدا میکنند. یکپایش در سالن خوابگاه است و یکپایش در سالن غذاخوری و تلاش میکند دختران کارتنخوابی که برای اولین بار این مرکز را پناه امنشان دیدهاند متقاعد کند که همانجا بمانند و شب را در ناامنی کوچه و خیابان صبح نکنند.
*مددکار اعتیاد امروز یا کارتنخواب دیروز
مددکار پرحوصله امروز مرکز جامع کاهش آسیب بانوان همان زنی است که یکعمر کارتنخوابی کرده است.
رو به رویش مینشینیم تا کتاب پرماجرای زندگیاش را باز کند.هر شب داستانها دارد با دختران تازه کارتنخواب شده. قصه زندگیاش را برای خیلیها تعریف کرده و از میان دختران ته خطی چندنفری را هم سربهراه کرده است.
*اولین شب دور از خانه
او از ۳۲ سال قبل میگوید؛ از یک دختر روستایی ۲۲ ساله با دو بچه قد و نیم قد؛ یک پسر ۷ ساله و یک دختر ۲ ساله. همهچیز از یک مشکل خانوادگی شروع میشود. از یک موضوع به قول خودش ناموسی که خیلی دوست ندارد آن را یادآوری کند و همینقدر کارش را توجیه میکند و میگوید اگر فرار نمیکردم شاید اتفاق بدی میافتاد؛ «بهجای حل مشکل و کمک گرفتن از ریشسفیدان روستایمان شبانه از خانه فرار کردم و این آغاز ۲۸ سال سیاه زندگیام بود. نه شناسنامهای داشتم نه پولی. خودم را به با یک اتوبوس به تهران رساندم.
همان شب اول فرار از خانه، در نیمهشب ناامن شهر غریب با مردی معتاد آشنا شدم که قرار شد برادری کند و به من پناه دهد اما نه برادری کرد و نه پناه. سوغات اولین شب کارتنخوابی شروع اعتیاد من بود آنهم از نوع تزریق مواد. زندگی کف خیابان برای مرد امنیت ندارد چه برسد به اینکه زن باشی. در ساعاتی که مجبور بودم در خیابان بمانم حتی سگ و گربه هم نبودند».
*مصائب کارتنخوابی
دستان سیاهش یادگار سال هاکارتن خوابی است. صورتش را زیر ماسک پنهان کرده و فقط چشمان نافذی پیداست که هرچند دقیقه یکبار از اشک پر و خالی میشود و میگوید: «ماه اول دلم هوای بچههایم را میکرد. شبها گریه میکردم. دوست داشتم برگردم به خانه، اما زمان زیادی نمیگذشت که خماری مرا بیرحم میکرد، بیرحمتر از آنکه اصلاً یادم بیاید مادر دو بچه قدونیمقد هستم و دختر دوسالهام را هنوز از شیر نگرفته بودم که از خانه فرار کردم. طوری در پاتوقهای کارتنخوابها خودم را گموگور کردم که کسی پیدایم نکند. فکر میکردم دیگر راهی برای برگشت وجود ندارد. برای ماندن در پاتوقهای کارتنخوابها و برای آنکه مواد کف دستت بگذارند و نشئه نمانی باید خودت را به آبوآتش بزنی، زندگی خارج از خانه قوانین خودش را دارد. باید یاد بگیری از خودت دفاع کنی، وسایلت را کسی ندزدد، برای زندگی بجنگی و مراقب باشی کسی خفتت نکند. کجا لباست را بشویی، هرلحظه آماده فرار باشی و...»
*از چاله خوابی تا گور خوابی
«یک سال، دو سال، سه سال، چهار سال... بهترین سالهای جوانیام با کارتنخوابی گذشت. مثنوی هفتاد من کاغذ است قصه زندگی من. جوانیام گذشت وارد میانسالی شدم و هنوز کارتنخواب... خوابیدن در همهجا را تجربه کردم، از روی زمین و چمن پارک تا کنار جدول خیابان و چاله و حتی گور... کارتنخوابی است دیگر. هر چه میگذشت عملم سنگینتر میشد. از روزی یکبار تزریق و دو بار تزریق رسیده بودم بهروزی ۲۵ بار تزریق مواد.
تهیه این حجم از مواد پول میخواست. گشتن ته سطل زبالهها و پیدا کردن چند قوطی و مقوا و فروش آن نمیتوانست جوابگوی اعتیاد سنگین من باشد. کمکم راه کیفقاپی را هم در پیش گرفتم، جابهجایی مواد و فروش مواد مخدر و بالاخره باید خرج مواد را درمیآوردم. دوران میانسالی هم به همین منوال گذشت. اگر وقت داشته باشی و پای حرفهایم بنشینی برای هر شب کارتنخوابیام بهاندازه یک رمان برایت روایت و داستان دارم. بعضی شبها یاد بچههایم میافتادم اما خیلی زود با تزریق و نشئه شدن میخواستم از یاد ببرم که اصلاً بچه داشتم. بعضی شبها یاد پدر و مادرم میافتادم. یعنی بعد از فرار من چه بلایی سرشان آمده بود».
*نگاه خدا
روی تخت خوابگاه مرکز کاهش آسیب زنان کارتنخواب با آن لباس طوسیرنگ مددکاری که خوب به تنش نشسته، روبه روی من از مهمترین روز زندگیاش میگوید؛ «من با جمله یک دختربچه که دست در دست مادرش از کنار من رد شد خودم را پیدا کردم».
چطور میشود کسی که سرتاپایش را خماری گرفته است، سال ها کارتن خوابی کرده و به ۵۰ سالگی نزدیک شده یکباره متحول شود آنهم با یک جمله از زبان یک دختربچه؟ این را از مونا میپرسم و جوابم را اینطور میدهد؛ «لطف خدا بود. و گرنه من جملات بدتر از این شنیده بودم و عین خیالم هم نبود». حالا چه شنیدی؟ هم بغض میکند و هم میخندد ومی گوید: «دختربچه من را که دید گریه کرد و به مامانش گفت من از این لولو میترسم. دنیا روی سرم خراب شد. نشستم کنار جدول و های های گریه کردم. رفتم باروبندیلم را از پاتوق کارتنخوابها جمع کردم. گفتند کجا؟ گفتم میرم کلانتری تا مرا به کمپ ببرند، می خوام ترک کنم. همهشان با هم زدند زیر خنده و یکی که اوضاعش مثل من خراب بود، گفت ترک برای من و تو سینه قبرستون، زیر خاکه... اهمیتی به حرفش ندادم و با آن قد و قامت کوتاه تاشده به کلانتری نزدیک میدان شوش و ازآنجا هم به یکی از کمپهای اجباری ماده ۱۶ رفتم. به رئیس کلانتری گفتم من نه کس و کاری ندارم نه جایی برای ماندن. در نامه معرفی بنویسید که سه ماه در مرکز بمانم. رفتم، ترک کردم. سه ماه آنجا زندگی کردم و وقتی بیرون آمدم جایی برای ماندن نداشتم. یک هفته کنار موادیهای کارتنخواب ماندم».
*تلاش برای نجات جوانان کارتنخواب برای جبران گذشته
آغوش امن خانواده برای زنان کارتنخوابی که اعتیاد را کنار میگذارند مفهومی دور از ذهن است. برای مونای گزارش ما هم همینطور. بعد از سالها دوری برفرض که روی برگشتن باشد، پذیرشی از طرف خانواده وجود دارد؟ مونا بعد از کنار گذاشتن مواد و قولی که برای بقیه عمر به خودش و خدا داد جایی برای ماندن نداشت تا اینکه آشنایی او با یکی از مراکز جامع کاهش آسیب زنان آسیبدیده فصل تازهای از زندگیاش را آغاز کرد. فصلهای آخر کتاب زندگیاش شنیدنیتر میشود؛
«تصمیم گرفتم مددکار شوم. در چند دوره مددکاری شرکت کردم تا راه و چاه برخورد با کارتنخوابهای ازاینجا رانده و ازآنجا مانده را یاد بگیرم. من یکعمر زندگی به خودم بدهکارم. وقتی دختران جوانی را میبینم که مثل من زمانی برای خودشان کسی بودهاند و یا یک خطا زندگیشان را تباه کردهاند دلم از غصه میترکد. اما کارتنخواب نصیحت بردار نیست. گوشش نصیحت نمیشنود. نصیحتش کنی تو را پس میزند. باید همراهش شوی. من هم همراهیشان میکنم، پای درد و دلهایشان مینشینم. در سالهای کارتنخوابی بارها بیماری پوستی گرفتم، انقدر که هیچکس حاضر نمیشد نزدیکم شود. حالا اینجا دخترانی را میبینم که همان بیماری پوستی گال را گرفتند. مددکاران و بهیاران حاضر نمیشوند سراغشان بروند، من میروم. تر و خشک شان میکنم. لباسهایشان را میجوشانم تا بقیه بچهها درگیر نشوند. یک روز در میان برای توزیع غذا و اصلاح موی کارتنخوابهای منطقه خلازیر به پاتوق آنها میرویم. دلم خوش است به این کمکها، به نجات دادن کارتنخوابها...»
*لطفا مرا ببخشید!
میپرسم خانوادهات؟ بچههایت؟ سراغی ازشان گرفتی بعد از ۲۸ سال؟ به اینجا که میرسد اشکها دیگر دست از سر چشمانش برنمیدارد و میگوید: «سه سال از تولد دوبارهام میگذرد. شبی نیست که به یاد بچههایم و حسرت مادریهایی که نکردم، گریه نکنم. بعدازاین همهسال یک روزبه شهرمان رفتم و خواهرم را پیدا کردم. خواهرم مرا بخشید. سراغ بچههایم را گرفتم و گفت حال بچههایت خوب است. پسرت ۳۰ ساله شده و دخترت ۲۵ ساله. بگذار زندگیشان را کنند، تو را فراموش کردهاند. اما مگرمی توانستم این غم دوری را تحملکنم؟ با کمک خانم علیزاده مدیر مرکز جامع آسیب پسرم را پیدا کردیم. بعد از کلی ماجرا و داستان پسرم را در آغوش گرفتم. جزییات این دیدار و آنچه بر من گذشت بماند برای بعد. دخترم را هنوز ندیدم. او هنوز نمیداند که مادرش زنده است. نمیدانم مرا میبخشد؟ سختیهای اینهمه سال بیمادری را نمیتوان به همین راحتی فراموش کرد. اما امیدوارم حالا در ۵۰ سالگی به من یکبار دیگر فرصت دهند برایشان مادری کنم».