«من ۱۰ سالگی به اجبار ازدواج کردم، اصلا همسرمو دوستش نداشتم و بعد از مدت کوتاهی از هم جدا شدیم، اما با وجود این تجربه بدی که من داشتم، با خواهرم هم همین کارو کردن.به اجبار اونو به یک مرد خیلی بزرگتر از خودش دادن، الان ۱۵ سالشه و اصلا از زندگیاش راضی نیست ولی دیگه چارهایی نداره.»
طبق آمار رسمی مرکز آمار ایران، در بهار سال جاری بالغ بر ۷۰۰۰ ازدواج دختر بچه ۱۰ تا ۱۴ ساله و یک ازدواج دختر بچه کمتر از ۱۰ سال به ثبت رسیده است، در حالی که بخش زیادی از ازدواجهای کودک غیر رسمی انجام میشود و حتی گاهی کودکان ایرانی یا اتباع بدون شناسنامه ازدواج میکنند، بچه دار میشوند و این سیکل ادامه پیدا میکند، ازدواجهایی که در اغلب مواقع با بحرانهای روحی، جسمی و حتی تشدید خشونتهای خانگی همراه است.
موضوعی که بیشتر فعالان حوزه کودک به آن اشاره میکنند. یک مددکار اجتماعی تاکید دارد بخش زیادی از این دختران وقتی در سن کودکی ازدواج میکنند توسط همسر خود متحمل خشونتهای خانگی میشوند، چون دو طرف هیچ آگاهی نسبت به مقوله ازدواج، رابطه زناشویی و حتی روش حل مسائل ندارند.
چندی پیش نیزمعاون وزیر کشور و رئیس سازمان امور اجتماعی با بیان اینکه در ایران «کودک همسری» جایگاهی ندارد بلکه با «ازدواج پیش رس» مواجه ایم گفته بود در روستاها دخترانی داریم که در ۱۳سالگی آمادگی ازدواج را دارند و با مراجعه به دادگاه و اثبات مستندات می توانند ازدواج کنند.
این اظهارات انتقادهای بسیاری از فعالان و کارشناسان حوزه کودک را در پی داشت با این استدلال که رشد جنسی کودکان به تنهایی برای ازدواج کافی نیست و آمادگی برای امر ازدواج مستلزم بلوغ روانی، ذهنی و اقتصادی نیز خواهد بود.
از درد اعتیاد تا ازدواج و مطلقه شدن در کودکی
دستش را به هم میفشارد و گاهی با انگشتان کشیده و بلندش بر روی گلهای قالی رنگ و رو رفته و مندرس کف خانه میکشد. معصومه حالا ۲۰ سال دارد اما کوله بار دردهایش چیزی فراتر از سن و سال او را طلب میکند، با چشمان درشت و معصومانه، همچون نامش اما خسته و بیرمق به زمین خیره میشود و بدون اندکی مکث از روزهایی که بر او گذشته میگوید.
او شاید کودکی ۵ ساله بوده که در سفر از مشهد به تهران همراه با پدر، مادر، برادران و خواهر کوچکش در برف گیر میکنند، پدر از ترس مرگ همسر و فرزندان که در این سرما دوام بیاورند، با تدبیر خودش آنها را وادار به مصرف تریاک میکند و همین آغاز دردهای پی در پی خانوادهایی میشود که حالا بعد از حدود ۱۵ سال، اعتیاد هر لحظه سرنوشت تک تک اعضایش را نشانه میگیرد و زخمی جدید بر جای میگذارد.
این دختر جوان نفسی عمیق میکشد تا روایتگر زندگی خود شود و میگوید: «از مشهد به سمت تهران میومدیم که توی برف گیر کردیم، بابام گفت برای اینکه دووم بیاریم همه باید مواد مصرف کنیم، از همونجا همه ما بدبخت شدیم، درست و حسابی یادم نیست چند ساله بودم اما کامل یادمه که توی برف گیر کرده بودیم، بعد از اون ماجرا، تهران خونه ای گرفتیم که بابا همچنان اونجا مواد مصرف میکرد.دوباره همه ما شروع به مصرف مواد کردیم، دیگه خونه مون پاتوق شده بود، حتی همه ما میرفتیم سرچارراه برای خرج مصرف مون گدایی میکردیم.»
معصومه، خواهر کوچکش و دیگر برادرانش روزهایی را شب کردند که پدر در زندان و مادر در کمپ ترک اعتیاد به سر میبرده و این بچههای قد و نیم قد با پول حاصل از دست فروشی و تکدی گری امرار معاش میکردند و با پس اندازشان خانهای برای زندگی اجاره کرده بودند که بعد از برگشت پدر از زندان و ترخیص مادر از کمپ، پدر شوق مصرف شیشه را به جان مادر میاندازد تا همین نیاز لعنتی، انتقادهایش به شرایط و اعتیاد مرد خانه را کم کند و در این گیر و دار درد اعتیاد که چشم همه اعضای خانه را بسته بود، یکی از مردهای فامیل که هر از گاهی به خانه آنها میآمد و با معصومه بازی میکرد، روزی درخواست عروسی با معصومه را مطرح میکند و یک باره کلاف زندگی این دختر بیپناه گره خوردهتر از قبل میشود.
با صدایی آرام در مورد این ماجرا میگوید: «۱۰ ساله بودم که فامیلمون می اومد خونه ما و با من بازی میکرد، اما یه روز منو از خونه خواستگاری کرد و بعد مدتی اونام منو دادن بهش، اما همون موقع یکی از داداشام راضی نبود که عموم دخترشو داد به داداشم تا داداشم راضی بشه که اونم دیگه چیزی نگفت، من ازدواج کردم ولی اصلا دوستش نداشتم، تا اینکه بعد از یه مدت ازش جدا شدم، اما وقتی جدا شدم باز رفتم سمت مواد، جالبه که همه دیدن ازدواج من آخرش چی شد اما سر خواهر کوچیکم باز همین کارو کردن، ۱۳ سالگی شوهرش دادن، الانم اصلا از زندگیش راضی نیست.»
او اما تنها نمونه ای از صدها و شایدهزاران کودکی است که بیاطلاع، قربانی شرایط میشوند و این دختر بدون فهم علت دردهایش مسیری پر پیچ و خم را تا به حال جلو رفته است. بحران طلاق در همان سنین کودکی و در کنارش درد اعتیاد، شیره جان معصومه را مکیده و حالا دختری بیست ساله با روحی شکننده و رنجور رو به روی ما نشسته است.
همچنان با صدای آرام خاطره زخم عمیق دیگری را برایم میگوید که به استخوان رسیده ولی همچون دیگر زخمها، تکهای از جانش را گرفته است.
میگوید: «بعد این ماجراها یه روز وسایلمو جمع کرده بودم تا برم مشهد خونه مادر بزرگم که یکی از مردای فامیل که بهش عمو میگفتیم اومد خونه ما و دید من میخوام برم ترمینال. گفت من ماشین دارم میرسونمت، بابامم دید ماشین داره گفت باهاش برو، اما توی مسیر یهو رفت یه سمت دیگه و ماشینو نگه داشت، گفتم مگه ترمینال نمیری؟ اما به حرفم گوش نداد و همونجا به من دست درازی کرد، من داد و فریاد کردم، اما هیچکس نبود، حتی میخواستم به مامانم زنگ بزنم که گوشیمم ازم گرفت، با سرعت گاز میداد منم در ماشینو باز کردم و میگفتم اگه گوشیمو ندی خودمو از ماشین پرت میکنم بیرون».
این دختر جوان نفسی تازه میکند و حالا بازی دستانش با یک دیگر کمی بیشتر از قبل شده و مدام انگشتانش را به هم میفشارد، با چشمان درشتش گاهی به صورت ما نیم نگاهی میکند و دوباره سرش را پایین میاندازد، ادامه میدهد:
«از ترسش ماشینو نگه داشت اما توی اتوبان هر چی جلو ماشینا رفتم هیچ کس برام نگه نداشت تا کمکم کنه، برای همین دستمو گرفت انداخت تو ماشین و گفت خودم میبرمت خونه، اما وقتی رسیدم خونه مامانم گفت اگه اینجا بمونی آبروت میره و بعدش برای مدتی رفتم مشهد خونه مامان بزرگم، اما اونجا هم گاهی زنگ میزد و حرفایی میزد که منو اذیت میکنه، حتی همه جا تعریف کرده بود که ما من چی کارکرده، آبروی منو همه جا برده بود..»
سکوتی طولانی میکند، سکوتی برای کنترل بغضش تا اجازه ندهد مبادا این غم به قطرههای اشک مبدل شود.
بخش زیادی از حال بد این دختر، شاید وام دار همان فرهنگ بیماری است که بعد از مورد تعرض قرار گرفتن هم با روحی زخمی باید جوابگوی حرف و حدیثهای مطرح شده باشد و در این میان در کنار تمام فشارهای روانی، پناهی جز مصرف مواد پیدا نکرده اما حس عذاب وجدان منجر به خودزنیهای غیر قابل کنترل او شده است. خودش ادامه میدهد: «بعد از اینکه آبروی منو برده بود، من بیشتر به سمت مواد رفتم که مددکارام کمکم کردن و رفتم کلینیک برای ترک اعتیاد، اما وقتی برگشتم خونه همه اون اتفاقات یادم میومد و عصبی میشدم، برای همین دوباره رفتم سمت مواد، اما الان دوباره چند وقتی یه که پاکم، ترس و اضطراب دارم که خونه تنها نمونم، میترسم تنها باشم دوباره برم سمتش ولی خیلی مددکارام کمکم کردن تا قوی باشم و بتونم مواظب خودم باشم.»
بین صحبتهایش نگران همه اعضای خانه است، از پدر که گاه ضایعات جمع میکند تا مادر که درگیر بیماری کلیه است و مصرف مواد در روند درمانش اثر گذاشته، تا برادر درگیر اعتیادی که کارش به کارتون خوابی و دزدی برای خرج مواد رسیده، حتی از خواهرش حرف به میان میکشد که ۱۵ سال دارد و او هم با وجود تجربه اسف بار معصومه از ازدواج در کودکی، درگیر ازدواج با مرد سن بالایی است که چندین بار این دختر بچه به دلیل بد رفتاریهای همسرش قصد طلاق داشته اما با وساطت خانواده این اتفاق نیفتاده است.
ادامه میدهد: «شوهر خواهرم خیلی اذیت میکنه، مثلا بهش پول نمیده، قمار میکنه، خواهرم همیشه میگه زندگی منو شما خراب کردین چون منو به همچین آدمی دادین، مادربزرگم و بقیه نذاشتن طلاق بگیره، برای همین میگه حداقل بیایین باهاش حرف بزنید درست بشه، اما با وجود همهی این حرفا من دارم تلاش میکنم تا به مواد برنگردم، چون خیلی سختی کشیدم، با وجود دردایی که کشیدم توی کلینیک با دختری دوست شدم که هنوزم با هم دوستیم و دوستای خیلی خوبی هستیم، جفتمونم سختی زیاد کشیدیم و الان پاکیم، خیلی خوبه که یه دوست اینطوری دارم، من با همه وجودم دارم تلاش میکنم پاک بمونم.»
به پایان صحبتهای ما رسیده و خورشید ظهرگاهی در وسط آسمان جا خوش کرده است، صدای بچههایی که از مدرسه تعطیل شدند به داخل این خانه کوچک میرسد که همان لحظه در حیاط باز میشود و دختری، با لباس مدرسه وارد خانه میشود، دندانهای نیمه افتادهی پشت لبخند روی لبش و جثهی نحیفش گواه اول دبستانی بودنش است، سلام میکند، آرزو کوچکترین فرد خانواده و شاید روشنترین نقطه امید در این خانه باشد، لباسهایش را به سرعت درمیآورد و با اشتیاق دفترش را جلوی مددکار همراه من باز میکند و میگوید: «ببین خاله! معلمم بهم نمره داده، این یکی ام مشقای امروزمه، ولی هر سری خواستم به معصومه این چیزایی که معلمم میگه رو یاد بدم گفت حوصله ندارم، باید معصومهام مثل من تکلیف بنویسه تا همشو یاد بگیره، البته گفت از چند روز دیگه بهش یاد بدم، منتظرم تا باهم درس خوندنو شروع کنیم».
آرزو شاید سمبل همان امید به زندگانی و شروع دوباره برای تک به تک آدمهای خانهایی باشد که سالها اندوه و سیاهی همسفرهی آنها بوده و حالا عطش شروع دوبارهایی دارند که با دستان کودک ۷ ساله که عشق تغییر مسیر زندگی با یاد دادن الفبا به خواهر بزرگترش را دارد، موثر شود.
دربارۀ با ازدواج کودکان خیلی از دست ما کاری برنمیآید، مگر به کمک دادستان هایی که فرای وظایق قانونی در این زمینه دغدغه های ویژه دارند.
مددکار معصومه به ندامتگاه قزلحصار اشاره میکند که در نزدیکی ملک آباد است و افرادی که از نقاط مختلف کشور در این ندامتگاه زندانی داشتند، به این منطقه مهاجرت میکردند و بافت منطقه در این سالها به دلیل مهاجرتها کم کم تغییر کرده و به شکل امروز درآمده است، این داوطلب میگوید:«بنابراین خانوادهها همراه با معضلات و مشکلاتی که داشتند به این منطقه آمدند و بحث ازدواج کودک را ما مثل دیگر مشکلات و معضلات در منطقه از اول میدیدیم، اما این آسیب به مرور زمان در منطقه پررنگتر شده است.
حتی چون خانوادهها میدانند ما مخالف ازدواج در سن کودکی هستیم در این شرایط اقتصادی گاهی پیش آمده که تماس بگیرند که به نان شب محتاج هستیم و میخواهیم دختر ۱۰ ساله را شوهر دهیم تا در قبالش ۵۰ یا ۴۰ میلیون تومان بگیریم.
وی ادامه میدهد: «دختران بالای ۱۸ سال خیلی کم است که ازدواج نکرده باشند و در بیشتر مواقع بدون ثبت رسمی بچهها را به عقد هم درمیآورند و تا الان ۲۸ کودک بوده که ما با آن ارتباط مستقیم داشتیم و درگیر ازدواج در کودکی هستند، یعنی اینها جدای کودکان دیگری است که در شناساییها به آنها بر میخوریم که به دلیل، رسم و رسوم، فقر مالی، فقر فرهنگی و یا مسائل دیگر درگیر این موضوع شده است.
این مددکار با اشاره به مخفی کردن ازدواج کودکان در خانواده میگوید:
«اغلب خانوادهها ازدواج کودکانشان را از ما مخفی میکنند و تا الان هم سه پرونده به دادستانی بردیم و مثلا در مراحلی متوجه میشویم که بچه عقد کرده و مراحل آن گذشته است. ما دختری داریم که ۱۵ سالگی با اجبار خانواده ازدواج کرد و الان یک کودک دو ساله دارد و از ازدواجش پشیمان است، شرایطش به شکلی است که الان کودک خودش را پس میزند و میگوید من این بچه را نمیخواهم، در اکثر مواقع بچه هنوز متوجه شرایط نیست و فکر میکند همه چیز هنوز خاله بازی است که برای او هدیه و انگشتر میآورند، برای همین ما کلوپهایی برای کودکان داریم تا روانشناس برای بچهها در مورد مقولهایی مثل ازدواج صحبت کند تا بچهها خودشان به این مسایل فکر کنند و به نتیجه برسند»
این داوطلب و مددکار اجتماعی میگوید:«نسل قبلتر این بچهها را مشاهده میکنیم، سن ازدواج شان خیلی کمتر بوده است، مثلا مادری میگفت من ۸ ساله بودم که ازدواج کردم و همسرم من را بلند میکرد و روی تاقچه میگذاشت، اما نسل الان کمی بهتر است، اگر هم بچهها را نشان کرده باشند بچهها به این موضوع آگاه هستند، ولی بارها دیدیم وقتی بچهها را به عقد هم در میآورند به سرعت وارد رابطه جنسی میشوند.»
وی با اشاره به ازدواج در سن کم و اثر آن بر خشونت خانگی میگوید:« این دو مقوله به هم خیلی مرتبط است، مثلا دختری را به اجبار به پیرمردی دادند که اصلا راضی نبود و از آن مرد الان دو دختر دارد و یکی از دخترها را در سن ۱۳ سالگی به اجبار به مردی جوان دادند که دختر بچه مدام رابطه با آن مرد را پس میزد و آن مرد مدام او را کتک میزند، و با تلاش بسیار که کردیم این دختر از آن رابطه مریض بیرون آمد و طلاقش را گرفت و ما هنوز درگیر درمان روانی این دختر به دلیل شرایط سختی که در رابطه داشت، هستیم و برای دختر دوم هم همین روند را پیش گرفت که همه درگیر خشونت خانگی بودند، البته بنظر میرسد مادر بچهها به دلیل تاثیرات ازدواج خودش با دخترانش این کار را میکند.»
این فعال اجتماعی ادامه میدهد:« این بچهها به دلایلی مثل رسانه جمعی و گروه همسالان شاید اطلاعی در مورد رابطه جنسی داشته باشند اما در مورد مقولهازدواج که تعهد چه چیزی است و مسوولیت پذیری، علاقه در رابطه، روش حل مسایل به چه صورت است آگاهی ندارند و دختر و پسر هر دو با کوچکترین چالش در رابطه درگیر میشوند.»
وی در ادامه به این موضوع اشاره میکند که از لحاظ قانونی در رابطه با ازدواج کودک خیلی کاری نمیتوانیم انجام دهیم مگر با کمک دادستان هایی که خودشان حامی حقوق کودکان باشند و میگوید: «تا وقتی کارشناسی در تلویزیون از ازدواج کودک ۱۲ ساله حمایت میکند و تا زمانی که نگاه به این شکل باشد و به فرد زیر ۱۸ سال به عنوان کودک نگاه نشود شرایط همین طور است. این در حالی است که فرد زیر ۱۸ سال گواهینامه نمیتواند بگیرد و حق خروج از کشور و افتتاح حساب بانکی به صورت مستقل را ندارد ولی میتواند ازدواج کند. چرا؟ چون فقط بلوغ جنسی را در نظر میگیرند. تازه همان هم امکان دارد کامل نشده باشد.»
عصر ایران؛ نسترن فرخه-