اینجا حسرتهایشان با دنیای من متفاوت است، صبیه میخواهد نامش در شناسنامه همسرش ثبت شود، عروس خانواده میخواهد یاد بگیرد رانندگی کند، خیاطی کند و درس بخواند، زهرا میخواهد درس بخواند و ازدواج کند، همه این حسرتها زندگی معمولی من است اما من چه میخواهم؛ اصل موضوع همین است ما خودمان را میبینیم که مدتهاست زیر آتش حسرت و خیالهایمان سوختهایم اما چه میدانیم حسرتهای بقیه برای ما روال عادی زندگی است.
ساعت ۷ صبح از خانه بیرون میرویم، سوژه امروز مادری دارای ۷ فرزند معلول است که در روستای «سَزنق» بخش طارم سفلی قزوین زندگی میکند، مسیر لوشان را در پیش میگیریم، نام روستا را جستجو میکنم با کمک نرمافزارهای راهیابی بهسختی راه را پیدا میکنم، درختان زیتون را یکی پس از دیگری رد میکنیم، جاده پرپیچوخم است و هرچند ثانیه یک پیچ سر راهمان سبز میشود، از روی رودخانه رد میشویم، شیبهای متعدد کوهستانی و روستاهای کلج، شرشر، حسینآباد، حصار و دیگر روستاها را پشت سر میگذاریم.
گاهی میهمان کوههای پوشیده از برف میشویم و بارش باران و برف را میبینیم، گاهی هم آفتاب بهقدری داغ است که باورت نمیشود نیم ساعت قبل در فضای برفی بودی، همانطور که سوژه را در ذهنم میپرورانم مادری را تصور میکنم که بهسختی فرزندان معلولش را تر و خشک میکند، در پیچوخمهای جاده به پیچوخمهای زندگیاش فکر میکنم، ناگهان با صدای «یا ابوالفضل» راننده به خودم میآیم، سر یکی از این پیچهای تیز جاده که روی درهای قرارگرفته است نیسانی با سرعت از کنارمان میکند، راننده از جیبش اسکناسی درمیآورد و میگوید این صدقه را بگذارم اینجا تا از پیچوخمها جان سالم به در ببریم این جاده بلد راه میخواهد همش پیچ است اگر ماشین را کنار نکشیده بودم همه ما میمردیم!
دیگر به مرز زنجان نزدیک شدهایم، از روستاهای داغ آفتابی و درختهای سر خم کرده از بارش برف گذر کردیم، تلفن آنتن نمیدهد و از خیر اینترنت هم کلاً میگذرم، ساعت ۱۲ ظهر است و صدای تلفنم بلند میشود، دیر کردهایم و نگرانمان شدند بعد از دقایقی به روستا میرسیم، بر اساس سرشماری که در سال ۹۵ انجامشده جمعیت روستا ۲۱۶ نفر بوده اما حالا تنها دو خانوار اینجا زندگی میکنند، صبیه خانم و فرزندانش به همراه برادر و خانواده برادرش، البته میگویند در تابستان و تعطیلات بقیه هم به روستا برمیگردند.
پسری که از سرما بینیاش یخزده کنار جاده ورودی روستا به استقبالمان آمده است، جواب سلاممان را نمیدهد، سرش را میاندازد پایین و با دست اشاره میکند که دنبالش برویم، سگش با دیدن ما دم تکان میدهد و بهسرعت راه خانه را پیش میگیرد ما هم دنبالشان میرویم، به خانه که میرسیم صبیه خانم در حال پاکسازی تنورش است، میگوید میدانستم میآیید، گفتم برایتان نان تازه درست کنم، روسری آبی که دور گردنش گره زده موهای حناییاش را کامل پوشانده است؛ صورتش سرخ و سفید و پرانرژی است، زبانشان ترکی است که من نمیفهمم، فقط از میان حرفهایش «من سنه قوربان» و «سیزه قوربان اولام» را میفهمم که هر از چندگاهی تکرار میکند، عکاسی که همراهمان است ترکی میداند و برایم ترجمه میکند.
هوا بهقدری سرد است که دندانهایم از سرما به هم میخورد، صبیه خانم میخندد و میگوید: تو هم مثل من سرمایی هستی، من ۶ تا لباس پوشیدم تا گرمم شده تو فقط یک کاپشن داری پس سرما تو تنت مینشیند؛ لبخندش دلم را گرم میکند و در دنیایش جریان پیدا میکنم.
خانه را آبوجارو کرده است، ما را به اتاق مهمان دعوت میکند، پیرمردی که پدر خانواده است از پیش میرود و قفلی که بر درب مهمان زده را باز میکند، ترکزبان هستند اما متوجه حرفهایم میشوند، عروس خانواده فارسی میداند و گاهی برایم ترجمه میکند.
همانطور که وارد اتاق میشوم از عروس خانواده میپرسم شما در خانواده ۷ معلول دارید؟ نگاهی به مادر شوهرش میکند و با انگشتان دست تعداد فرزندان معلول خانوادهشان را میشمارد و میگوید: ۷ تا نیستند که ۶ نفر هستند.
صبیه خانم همانطور که چادر بر کمربسته به سمت آشپزخانه میرود و با یک سینی چای برمیگردد، سراغ فرزندانش را میگیرم، اتاقی کوچک که انتهای حیاط است را نشانم میدهد، کرسی گرم و بزرگی تمام فضای اتاق را گرفته است فقط جا برای نشستن دور کرسی وجود دارد، کنار ورودی اتاق ایستادهام که گاوی با سرعت از کنارم رد میشود، صدای خندههای اعضای خانواده در گوشم میپیچد، امیرحسین ۷ ساله که نوه خانواده است میگوید «دوقلو داره، میخواد بزاد» و بلند میخندد و میرود.
با دیدن سکینه و فاطمه تصوراتم به هم میریزد، هیچ معلولیت جسمی وجود ندارد، ظاهرشان کاملاً عادی است، آنها معلولیت ذهنی متوسط و از نوع خفیف دارند، سکینه از همه بزرگتر است و علاوه بر معلولیت ذهنی، تشنج و صرع هم دارد، با دیدن من از جایش بلند میشود با مهربانی سلام میکند، گاهی سرش را بلند میکند و به من لبخند میزند دوباره سرش را به پایین میاندازد.
فاطمه از سکینه کوچکتر است و بهتر میتواند صحبت کند؛ درحالیکه روسریاش را مرتب میکند، میگوید: اسم تو چیه؟ میگویم آرزو؛ تکرار میکند «آرزو، آرزو» میخندد، میگوید عروسی کردی؟ میگویم بله دوباره میگوید «عروسی کردی؟» دیگر منتظر پاسخم نمیماند و میگوید «میخواد بچه بیاره» نگاه متعجبم را که میبیند، میگوید «تو نه؛ گاو میخواد بچه بیاره» باز هم میخندد. شروع میکند از خودش تعریف کردن «من خودم لباسهایم را میشویم و خودم تنهایی حمام میروم و کارهایم را خودم انجام میدهم».
سراغ مادرشان را میگیرم، صبیه خانم در آشپزخانه است میروم ببینم چه کاری میکند، فاطمه و سکینه هم میآیند؛ اکبر که کتوشلوار قهوهای روشن پوشیده و حسابی تیپ زده است هم میآید کنار ما، گاهی نگاهم میکند و میخندد، اکبر مشکل خفیف ذهنی دارد اما بار اصلی خواهرانش را به دوش میکشد و میگویند حتی از حجت که مشکلش حاد نیست، بیشتر به خواهرانش رسیدگی میکند، اکبر که خجالت کشیده سرش را پایین میاندازد و لبخند میزند، حجت هم انگار سرمایی است، دو لباس بافتنی رویهم پوشیده و یک کت سرمهای همروی آنها، شلوار بزرگی روی لباس زمستانیاش پوشیده و با کمربند آن را سایز خودش کرده، شلوارش را داخل جورابش زده و کاپشنی به روی شانهاش انداخته؛ ریش و مویش تقریباً سفید است و کلاهی بر سر دارد، با هیچکس حرفی نمیزند و نمیخواهد وارد جمع شود، دستهایش را داخل جیب شلوارش گذاشته و از دور نگاهمان میکند، هر جا حس میکند که ممکن است از او سؤالی بپرسم خودش را پنهان میکند، گاهی سیگاری روشن میکند و خیره نگاهمان میکند و ریز لبخند میزند، اکبر هم دستکمی از او ندارد یا چایی میخورد یا سیگار میکشد، گاهی هم برای خودنمایی میرود داخل طویله درحالیکه کاپشنی روی کتوشلوارش پوشیده فرغونی را پر از علف میکند و از حیاط خانه بیرون میبرد، از کوچه به پشتبام راهی است، از همانجا میرود علفها را آنجا میگذارد، گاهی هم کودها را جابهجا میکند و در هرلحظه با لبخندی بر لب نگاهمان میکند اما نمیتواند حرف بزند، به قول مادرش زبان ندارد اما غیرت دارد.
زینب و زهرا در آشپزخانه هستند، زینب سعی دارد خودش را از من پنهان کند، روسریاش را جلوی دهانش میگیرد و ریز میخندد اما خودش را سرگرم غذا میکند، زهرا میگوید من مسئول ظرف شستن هستم و زینب هم آشپزی میکند، همه میخندند میگویند زینب عاشق آشپزخانه است و اصلاً از آشپزخانه بیرون نمیآید اصلاً نمیگذارد کسی بهجز خودش غذا درست کند، در آشپزخانه هم جای مخفی دارد که امانتیهای پدرش را نگه میدارد.
نمیخواهد شجاعتش در عشق نادیده گرفته شود
زهرا چایی میریزد و میگوید برویم چایی بخوریم. دور کرسی جمع میشویم، حاجآقا (برجعلی) هم به جمع ما اضافه میشود، جمعشان صمیمی است، از برجعلی میخواهم قصه آشناییاش با صبیه را تعریف کند جا میخورد و میگوید ما هم مثل همه ازدواج کردیم، اما صبیه از عشق و عاشقی برجعلی میگوید و چشمهایش برق میزند؛ برجعلی سعی میکند ابهت مردانهاش را حفظ کند سرش را به پایین انداخته و گاهی لبخند ریزی میزند.
خواهر برجعلی عروس خانواده صبیه بوده در همین رفتوآمدهای خانگی برجعلی عاشق میشود، اما صبیه تنها ۱۴ سال دارد و پدرش میگوید بههیچعنوان نمیگذارم که با او ازدواج کنی.
صبیه درحالیکه عشق در چشمهایش جوانهزده میگوید: حاجآقا خادم مسجد بود، یک روز رفته بودم مسجد محل از مسجد که درآمدم دستم را گرفت، ترسیدم و فرار کردم، دنبالم آمد و من را دزدید، آمدیم خانهشان وزندگی را شروع کردیم.
برجعلی اصلاح میکند و میگوید: هممحلی بودیم و مثل همه مردم ازدواج کردیم، اما صبیه خطر کرده، به هر آنچه که داشت پشت پا زده و هنجارشکنی کرده، نمیخواهد شجاعتش در عشق نادیده گرفته شود و تأکید دارد که برجعلی او را دزدیده است و میگوید: خاطرم را خیلی میخواست، من را خیلی دوست داشت، چشمش من را گرفته بود، از همان روز اول گفته بود که اگر تو را به من ندهند میدزدمت، آن روز توی مسجد که دستم را گرفت ترسیدم اما بعدش باهم فرار کردیم، آمدیم خانهشان و صیغه خواندیم و محرم شدیم.
نگاهش میکنم بااینکه سختیهای زیادی را پشت سر گذاشته هنوز هم جوان به نظر میرسد حتی جوانتر از سکینه که دختر چندمش است، هنوز هم چشم حاجآقا دنبالش است و بهدقت نگاهش میکند، برجعلی نمیخواهد کم بیاورد و میگوید: من را اینطوری نبین جوان بودم بر و رویی داشتم، چهارشانه بودم و خاطرخواه داشتم اما با صبیه ازدواج کردم.
میخواهم نامم در شناسنامهاش ثبت شود
صبیه اما عقد را قبول ندارد و میگوید: «ما فقط صیغه خواندیم و عقد نکردیم، حتی اسمم را داخل شناسنامهاش ننوشتند» شناسنامه برجعلی را میگیرم ۸۸ ساله است اما صفحه ازدواجش سفید است و تنها نام دخترش «آسیه» در شناسنامهاش ثبتشده، همان دختر تهتغاری که میگویند عاشق شده و با عشقش فرار کرده و رفته؛ برجعلی میگوید: من مجردم، برای چه باید در شناسنامهام اسم همسر داشته باشم و میخندد، اما صبیه نگران است و میگوید: یک روز که خانه برادرم رفتم شناسنامهاش را دیدم اسم زن و بچههایش را نوشته بودند چرا برای برجعلی گفتند نیازی نیست؟ شاید ما باید عقد کنیم؟ دوست دارم اسمم در شناسنامه برجعلی باشد، زیر لب و بهآرامی میگوید شاید برود و زن دیگری بگیرد، کاش میشد ما هم عقد کنیم.
نگاهش میکنم نگران است که نکند برجعلی دوستش نداشته باشد، صبیه به دنبال عشق ابدی است و میخواهد بداند که زنها حق ندارند که نامشان در شناسنامه شوهرشان باشد؟ صبیه عاشقی کرده و میخواهد نامش بر جریده عاشقان ثبت شود، با هر کلامی که میگوید نگاهی به برجعلی میاندازد، اما برجعلی میگوید: آن زمان که کسی عقد نمیکرد، همه صیغه میکردند این روزهاست که عقد رسم شده است.
صبیه با برجعلی فرار کرده است و خودشان صیغه عقد را جاری کردند، مدرکی وجود ندارد اگرچه صبیه میگوید برادرم شاهد بود اما همان روز فرار زندگیشان را با خواندن خطبه شروع کردند، خطبهای که صبیه را به برجعلی پیوند زده و از خانوادهاش گسسته است، صیغهای که باعث قهر خانواده شده و صبیه دو سال از زندگیاش را با عشق و تنهایی سرکرده است.
صبیه میگوید: مهریهام ۵۰۰ تومان است، ۵۰۰ تومان خوبه؟ فکر کنم زیاد باشه، برجعلی میگوید: ۵۰۰ تومان ارزشی ندارد همه زندگی من دست خودشه، من چیزی ندارم هرچه دارم برای خودش هست، صبیه بهآرامی میگوید: من فقط میخواهم نامم در شناسنامهاش ثبت شود و من را به کربلا ببرد.
اما برجعلی زیربار نمیرود و میگوید: دیگر شناسنامه را تغییر نمیدهند، همه روستاهای این اطراف بردمش و گشته، یکبار هم مشهد رفتیم اما الان دیگر ازپاافتاده شدم نمیتوانم مثل قبل باشم.
بارداریهای سختی داشتم
صبیه میگوید: دو سال از زندگیمان گذشته بود که مادرم آمد و گفت دختر، چطور تو هنوز باردار نشدی، آن زمان باید زود باردار میشدی و اگر کسی بچه نداشت «چله بُرش» میکردند، مادرم هم چند بار مرا چله بُر کرد، یک دختر به دنیا آوردم که بعد از یک سال فوت کرد، خیلی ناراحت شدم اما دختر دومم سالم بود، او هم حالا با عشقش فرار کرد و به تهران رفت.
صبیه دوباره باردار میشود این بار اما میل به غذا ندارد حتی چایی و نان هم نمیتواند بخورد، کسی او را به دکتر نمیبرد و میگویند اشکالی ندارد؛ فرزندش که به دنیا میآید ظاهری عادی دارد اما گذر زمان نشان میدهد که فرزندش ازنظر ذهنی مشکل دارد، دوباره و دوباره باردار میشود ۶ کودک دارای معلولیت ذهنی به دنیا میآیند به قول خودش چون در بارداری چیزی نخورده است بچههایش اینطور شدهاند، سال ۷۵ دوباره باردار میشود آن زمان علم پیشرفت خوبی کرده و دختر آخرش سالم به دنیا آمده است، یک فرزند مرده، ۶ فرزند معلول و ۲ فرزند سالم، ثمره این ازدواج است؛ فرزندان معلولی که از روی ناآگاهی، یکی بعد از دیگری به دنیا میآمدند، سختیهایی که زنی بهتنهایی باید به دوش میکشید، سختیهایی که او را آزار داده است حالا تنها یکچیز را در ذهنش تداعی میکند.
حسرت ما داشتن سواد است
صبیه میگوید: همه اینها از بیسوادی است، میدانی اگر سواد داشتیم میدانستیم که بارداری من مشکل دارد، ویار بدی داشتم حتی میوه هم نمیتوانستم بخورم هیچکس من را به دکتر نبرد، اگر سواد داشتم و عقلم میرسید نمیگذاشتم بچههایم معلول به دنیا بیایند.
صبیه عاشق سواد است و ادامه میدهد: سواد چیز خوبی است، اصلاً همین سواد است که آدم را حرکت میدهد، اگر من را آن ور دنیا بگذارند و سواد داشته باشم حرکت میکنم و برمیگردم اما حالا که سواد ندارم هیچ کاری نمیتوانم بکنم، دخترانم هم درس نخواندند اگر یکی میخواند بقیه هم یاد میگرفتند، نگاهشان کن عین گل هستند ولی سواد ندارند.
دخترانش ناراحت میشوند، اشک در چشمانشان حلقه میزند و خود را مقصر میدانند، زهرا میگوید: نمیشود برای ما سواد بیارید؟ من خواستگار دارم اما بابام میگه نه، اگر سواد داشتم خودم تصمیم میگرفتم و کار میکردم.
عروس خانواده که تا کلاس پنجم درسخوانده هم دغدغه سواد دارد و میگوید: من هم میخواهم درس بخوانم اما کجا باید برویم، ما که سنمان زیاد است اصلاً میگذارند درس بخوانیم؟ از حسرتهایش میگوید اینکه زرنگ است و زود یاد میگیرد اینکه ایکاش خیاطی بلد بود، ایکاش رانندگی یاد میگرفت، ایکاش سرکار میرفت، دوست دارد به شهر برود تا آزادانه به خواستههایش برسد گمان میکند این روستا است که نمیگذارد او رانندگی کند و شنیده است که در شهر زنان راننده هستند.
عروس خانواده زن بلندپروازی است وقتی برای حجت خواستگاریاش کردند ۱۶ سالش بود، اگرچه شوهرش اهل حرف زدن نیست و میگوید کلاً با هیچی کار ندارد، دو فرزند دارد ابوالفضل که کلاس هفتم و امیرحسین که کلاس اول است، حداقلهایی را میخواهد، زندگی مستقل، کار و درس، میگوید من زرنگ هستم و میتوانم زندگی بهتری داشته باشم اگر بگذارند حالا در یک اتاق کوچک گوشه حیاط زندگی میکنم!
دختران روستا در آرزوی شهر
فکر و ذهنش شهر است، از زندگیاش لذتی نمیبرد و خوشبختی را در شهر میبیند اما پدرشوهرش میگوید که حجت از پس زندگی مستقل برنمیآید و اینجا من حواسم به بچههایش است اما اینها به گوش عروس نمیرود، میگویم زندگیات را بپذیر و لذت ببر، زندگی اگر چیزهای برای گریه کردن دارد، چیزهایی زیادی هم برای لبخند زدن دارد، اما او نمیشنود و نگران آینده فرزندانش است.
درحالیکه دفتر مشق امیرحسین را آورده به من نشان دهد، میگوید: نمیدانم مشقش چیست؛ اینجا مدرسه ندارد و باید هر هفته به حصار برویم و آنجا بمانیم ایکاش حداقل اینجا یک معلم داشتیم خودم هم با امیرحسین میخواندم و یاد میگرفتم.
خیالش از مهر و محبت امیرحسین جمع است، اما نگران ابوالفضل است و میگوید: او عاشق حیوان است و نمیخواهد درس بخواند، هر چه میگویم بزرگ شوی و پشیمان میشوی میگوید راه سخت است و نمیخواهم به مدرسه بروم، ابوالفضل با سگش از کنارمان میگذرد و مادرش آهی میکشد و میگوید کاش علاقهاش به درس هم مانند علاقهاش به این سگ بود، حالا هم که برایش تبلت آوردند نگرانم که با عکسها و فیلمهای ناجور منحرف شود خودش میگوید درس میخواند اما من کنارش میشینم که استفاده بدی نکند خودم که بلد نیستم ولی میبنیم که چه عکسها و آهنگهایی دارد، در نگاهش حسرت موج میزند و هر از چندگاهی بهآرامی زیرگوشم از خواستههایش میگوید از حسرت خواندن و نوشتن تا حسرت زندگی مستقل.
به گزارش ایسنا، شاید همه ما حسرتی در دل داریم، اما اینجا حسرتهایشان با دنیای من متفاوت است، صبیه میخواهد نامش در شناسنامه همسرش ثبت شود، عروس خانواده میخواهد یاد بگیرد رانندگی کند، خیاطی کند و درس بخواند، زهرا میخواهد درس بخواند و ازدواج کند، همه این حسرتها، زندگی معمولی من است اما من چه میخواهم؛ اصل موضوع همین است ما خودمان را میبینیم که مدتهاست زیر آتش حسرت و خیالهایمان سوختهایم اما چه میدانیم حسرتهای بقیه برای ما روال عادی زندگی است، اصل موضوع این است که هیچکس، فروریختن فرد دیگری را ندیده است، اینجا هم حسرت رنگ و بوی دیگری دارد، خواستهها در گلو خفه شدهاند اما حالا سر باز کردند، انگار کسی آمده نجاتشان دهد.
عروس خانواده در ذهنش تکتک آرزوهایش را مرور میکند، آرزوهایی که خیلی زود محکومبه مرگ شدند، دلش میخواست درس بخواند، کار کند و مستقل باشد اما ازدواج در نوجوانی آنهم با حجت که خودش نقشی در انتخاب همسرش نداشته، همهچیز را خراب کرده است. حالا در ۳۹ سالگی با دو بچه تصمیم گرفته است که مقابل همه بایستد و به آرزوهایش برسد، این زن نمیخواهد تکرار مادر و مادربزرگ و همه زنهایی باشد که قبل از او این راه را رفتند، شاید هرگز نتواند راهش را برود اما اینکه توانسته برای آرزوهایش تلاش کند و باکسی درد دل کرده که شاید او را درک کند برایش کافی است.
صبیه از خانوادهاش فرار کرده و فکر میکرد قرار است برجعلی آیندهای پر از عشق برایش رقم بزند اما حالا نمیتواند از غصههایش فرار کند، برجعلی دوستش دارد اما داشتن ۶ فرزند معلول او را دلشکسته کرده است؛ هنوز آرزو دارد که مردش او را دوست داشته باشد، حقیقت ندارد زمانی که انسان پیر میشود از رؤیاهایش دست میکشد صبیه هنوز هم دلش عشق میخواهد، هنوز هم میخواهد با برجعلی عاشقی کند.
دیگر باید آنجا را ترک کنم، زینب آبگوشت پرچربی درست کرده و با نانی که مادرش پخته برایمان ناهار میآورد به اصرارش چند لقمهای را مهمان سفرهشان میشویم، به برجعلی میگویم دستت را دور گردن حاجخانم بینداز که عکس آخر را بگیریم؛ خندههای قطع نشدنی صبیه قصهام را به پایان میرساند، انگار خنده و اشک ذوق صبیه وقتی میگوید «خدا خیرتان بده بعد از سالها بغلم کرد» کمی از حجم غصهها و حسرتهایش میکاهد و من با خوشحالی او خوشحال میشوم؛ هرچه دورتر میشوم فکر میکنم که راست میگویند هیچ چیز به اندازه عشق نامطمئن نیست.
انتهای پیام