جهاد [مغنیه] در محمد یک انسان مؤمن، راستگو، مهربان، فعال، و بهغایت منظم در عملش یافته بود. دقت محمد در پیگیری پروندههای دانشجویان و وضعیتشان جهاد را شگفتزده کرده بود. محمد هیچ چیز را از قلم نمیانداخت. چه آن چیز کوچک باشد چه بزرگ. همهچیز را ثبت میکرد. یک روز جهاد دربارهٔ او گفت: «محمد جونی انسان جالبی است.»؛ و این عبارت را دو بار تکرار کرد.
«Johnny»؛
جهاد او را بهشوخی اینطور صدا میکرد. آن دو به سبک خاصی میخندیدند و صدایشان مکانی را که در آن بودیم پُر میکرد. اما آن خندهها همزمان خبر از نزدیکی یک سفر داشت یا اینکه در آن زمان اینطور به مخیلهٔ من خطور کرده بود. تا اینکه بالاخره خبر یقینآور آمد: «جهاد در جبهه به شهادت رسید.»
بعد از آن خبر، دیگر محمد مثل گذشتهها نبود؛ همان محمدی که در سرعت با قطار مسابقه میداد، ناگهان حرکتش آرام شد. همهچیز از حرکت ایستاد؛ حتی خندههای زیبای محمد. یک انسان عزیز و دوستداشتنی و نزدیک سفر کرده بود و رازش را در سینهٔ دوست و برادرش باقی گذاشته بود. دوری جهاد دردی در سینهٔ محمد به جای گذاشت؛ دردی که محمد را با خودش برد به یکی از گوشههای روضةالشهیدین، مقابل آرامگاه جهاد و شروع کرد با صدای بلند به گریه کردن، و زبان حالش این بود که میگفت: «آرزو میکنم دیدار ما خیلی نزدیک باشد، ای رفیق من! واقعاً آرزو میکنم که اینچنین باشد.»
*شهید جهاد عماد مغنیه در تاریخ هجده کانون الثانی (ژانویه) سال 2015 در سوریه به شهادت رسید.
صفحهٔ ۵۴ کتاب منتصر
سیری در زندگی شهید محمدحسین جونی
نویسنده: غیداء ماجد
مترجم: یوسف سرشار