وقتی نگاهش میکنم
لبخند میزند
آرام میشوم.
نمیخواهد چشمانم را بارانی ببیند
دلم که لرزید؛
ناگهان آسمان صیحه ای میکشد؛
و بی امان میبارد.
اینها که میگویم شعر نیست
خیال نیست
واقعیت قرار هر هفته ی ماست.
حرفی نمیزنم
چشم در چشم مقابل قاب عکسش می ایستم؛
خودش تمام حرفها را از نگاهم میخواند
وقتی تمام چشمانم را خواند؛
آسمان شروع به باریدن میکند
و چه زیبا صورت من و پدر در اشک آسمان شسته میشود
چقدر میشورد و میبرد این باران رنجهایم را وقتی که در کنار او هستم.
چقدر زیبا و دلبرانه در آغوشم میگیرد با دستان نسیم و نوازش باد...
چقدر آرامم میکند این گفتگوهای پدر و دختری.
شکر که دارمت
شکر که محمکتر از دماوند پشتم ایستادی
شکر که در حضورت نیاز به گفتن نیست و خودت از نگاهم میخوانی حرفهای دلم را.
جان دلم؛
دلتنگی ات را نیز دوست میدارم
چون شک ندارم در لحظات دلتنگی ام بیقرار میشوی که در آغوشم بگیری...
جان دلم؛
باران میبارد
دستانت را باز کن...
چه نسیمی ...
چه باد و طوفانی...
چه آغوشی
خوش به حالمان
# آرزو ولیپور