هیچ گاه با قلم بیگانه نبودم
هیچ گاه به قلمم دروغ نگفتم
هیچ گاه نخواستم آنچه از خود به یادگار میگذارم چه تلخ چه شیرین دور از آنچه باشد که هست...
ترجیح میدهم ننویسم اگر میخواهم کسی متوجه نشود چه در سر دارم تا اینکه خلاف واقع بنویسم.
اما چیزیکه خیلی این روزها ذهنم را
درگیر کرده این واقعیت است:
چرا بعضی از ما انسانها اینقدر از آزار دادن دیگران لذت میبریم؟
چرا صداقت و یکرنگی را در پستوی خانه ی دلمان پنهان میکنیم؟
چرا بجای دستگیری در فکر مچ گیرهای بی فایده و کودکانه هستیم؟
چرا ندانسته دیگران را قضاوت میکنیم؟
چرا اینقدر جامه ی خودبینی و غرور را بر خود میپسندیم؟
چرا تهمت ؟؟؟
چرا حسادت ؟؟؟
چرا اینهمه نقاب ؟؟؟
چرا بدجنسی؟؟؟
چرا نامهربانی ؟؟؟
و چراهای بسیاری که بهتر است نگویمشان و در دل بماند.
حیف نیست؟
زندگی کوتاهتر از آن است که بشود برخی از لحظات ناب را از نو آفرید.که فرصت تکرار لحظات شیرین را داشت.
زندگی کوتاه است، به کوتاهی یک نگاه عاشقانه ی فراموش نشدنی...
به کوتاهی نوشیدن یک فنجان چای داغ از پشت پنجره ی اتاقی که در آن سوی حائل شیشه ای باران و برف چشمانت را مینوازد...
قدر بدانیم فرصت سالم نفس کشیدن را...
فرصت زنده بودن را...
فرصت زندگی کردن را...
میخواهم ساده حرف بزنم، به زبان عشق و مهربانی روزهای کودکی:
از من به شما یادگار
با هم مهربان باشیم
قطار امروز خیلی سریع بر ریل عمر میتازد.
فردا برای جبران نامهربانی های امروز خیلی دیر است....
مراقب کسانی که دوستمان دارند باشیم
و دیگران را دوست بداریم...
باور کنید دنیا بدون عشق و مهربانی و صداقت جای خوبی برای ماندن نیست.
زیبا بیندیشیم....
# آرزو ولیپور