?سلام یا کریم جان...... اینبار چه بی خبر آمدی؟؟؟?
من و تو در دو سوی پنجره حرفها برای گفتن داریم. ✍به گنجشکهای حیاط خانه سپرده بودم، قبل فرود آمدنت خبرم کنند....
✍گفته بودم قبل آمدنت حرفهایم را با خودم مرور کنم و دسته بندی کنم و برایت اماده کنم بقچه ی دلم را که برای بردنش به آسمان اذیت نشوی...
✍شاید گنجشکها مقصر نبودند ، حس کرده بودم سرو صدایشان طبیعی نیست، طفلکی ها تلاششان را کرده بودند...اما آنقدر درگیر شلوغیهای ذهنم بودم که نفهمیدم خبر آمدنت را....
خوش آمدی مهربانم...
حالا که آمدی خوب گوش کن...
اینبار هم حرفهایم بسیار است...
✍من و تو در دو سوی پنجره نشستیم. من از زمین میگویم و تو به آسمان ببر....
بگویم؟؟؟
آماده ای یا کریم جان؟؟؟؟
صبر کن....
گاهی اشکهایم قبل از کلمات جاری میشوند...
مثل اینبار... کمی صبوری کن تا آرام شوم و بعد گفتگو کنیم....
هیچ وقت مثل امروز چشمانمان بهمگره نخورده بود.
بگذار اصلا حرفی نزنم.
بگذار چشمانمان با هم صحبت کنند ، به زبان دل و به نگاه عشق و دلتنگی....
چشم به چشمم بده پرنده زیبا....
ای جاااااااااااانم به معرفتت
ای جااااااانم که از نگاهم خواندی و چشمان زیبای تو نیز خیس شد....
باشد ....چشم.....دیگر با چشمانم نیز هیچ نمیگویم...نمیخواهم چشمان زیبایت را نگرانببینم.
اصلا چشمانم را میبندم ...باشد؟؟؟
✍یا کریم جان همینچیزهایی که از دلم به چشمانم منتقل شد ، و تو دریافتشان کردی را بقچه کن و به آسمانها ببر....
آن بالای بالا کسی نشسته و منتظر است تا کاسه ی التماسم را بفرستم و آن را پر از انگورهای ناب استجابت کند و برگرداند...
پرواز کن ...
تا شب نشده برو عزیزمهربانم ....
زودتر به دل آسمان بزن ....
از آنبالا پلک بچرخان و تمام رنج و اندوه و دلتنگی را که از چشمانم گرفتی به دورترین نقطه جهان پرتاب کن....
و بقچه ی دلم را به همانی که خوب میدانی تحویل بده...
چرا که او قیمتش را خوب میداند...
اینجا زمین است و من دوستان آسمانی زیادی دارم.....
: **گفتگو با یاکریم زیبااز پشت پنجره ی اتاقم **
چهارشنبه ۱۴ خرداد ۹۹