تو میروی و دیدهی من مانده به راهت
ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشک روان آینهای بر سر راهت
بازآی که بخشودم اگر چند فزون بود
در بارگه سلطنت عشق، گناهت
آیینهی بخت سیه من شد و دیدم
آینده ی خود در نگه چشم سیاهت
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
بر خرمن این سوختهی دشت محبّت
ای برق! کجا شد نگه گاه به گاهت؟
شفیعی کدکنی