خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: رمان «تاریکی معلق روز» تازهترین اثر منتشر شده از سوی زهرا عبدی نویسنده ایرانی است که پس از انتشار از سوی منتقدان با اقبال روبرو شده است. این رمان از سویی زاییده شرایط زندگی در عصر دیجیتال و وب است و از سوی دیگر به نوعی پیوند احساسات انسانی با تکنولوژی تاکید دارد و از همین منظر نوعی حس نوستالژیک را نیز به مخاطبان خود منتقل میکند که مزه مزه کردنش در یک رمان تجربهای دلچسب را برای مخاطب رقم میزند.
زهرا عبدی لیسانس ادبیات فارسی و همچنین لیسانس ادیان و عرفان را از دانشگاه تهران دارد. این نویسنده تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی ارشد در رشته ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی به پایان برده است. مجموعه شعر «تو با خرس سنگین تر از کوه رقصیده ای» را در سال 1387 توسط نشر قو چاپ کرده است و پنج سال بعد، رمان«روزحلزون» را توسط نشر چشمه روانه بازار کرده است. رمان «ناتمامی» را در سال 1395 از سوی نشر چشمه منتشر کرد و پس از آن رمان « تاریکی معلق روز» را نوشت
در ادامه گفتگوی مهر با این نویسنده را به بهانه انتشار این رمان میخوانیم:
پیش از هرچیز باید بگویم که به عنوان یک روزنامهنگار و دانشجوی ارتباطات، از زاویه پرداخت کتاب شما لذت بردم و میخواهم در این زمینه حرف بزنیم. امروز که کتاب شما تورق و مطالعه میشود عصر شبکههای اجتماعی است و کوتاه نویسی. عصر ایموجیها و کاستن از کلام. عصر به سخن در آمدن تصویر و اینفوگرافی و موشنگرافی. در این فضا ما با رمانی روبروییم که در آن عنصر پایهای ارتباط وبلاگ و سایت و پیامک است. انتخاب این رسانههای کلاسیک و به تعبیری به تاریخ پیوسته در رمان شما از چه الزام یا حسی سخن میگوید؟
شخصیتهای اصلی این رمان در دهه سوم زندگی یعنی در اوج جوانی وبلاگنویس بودند. آنجا با هم آشنا شدند و ارتباطاتی که در زمان اکنونِ رمان دارند، بر مبنای آن آشنایی مجازی هستند. دو تن از آنها از وبلاگنویسان مشهوری بودند که هنوز وبلاگشان خواننده دارد. در همین الان که شما این سطر را میخوانید بسیاری از وبلاگها زندهاند و هنوز نقش رسانهای خود را بسیار پررنگ دارا هستند. ضمن آن که بسیاری از طریقِ همین وبلاگنویسی، جذب رسانههای دیگر شدند مانند سایتها و تلویزیون و رادیو و پادکستها و... و البته هنوز وبلاگهای پرآوازه، تاثیرگذاری خود را حفظ کردهاند. یک زمانی هم وقتی کتاب الکترونیکی منتشر شد بسیاری گفتند دوره کتابهای کاغذی سرآمده است اما دیدیم که چنین نشد. از نظر من قدرت و حجم روایت در وبلاگ هنوز قابل توجه است و به نوعی هنوز در برابر رسانههایی که دعوت به گذر و سطح و شتاب دارند، وبلاگ دعوت به درنگ و عمق و تامل دارد. در زمانهای که رییسجمهورهای دنیا در حیطه محدود کلمات توییتر همدیگر را تهدید میکنند و به سبب نارسایی پیام، مجبور به نوشتن «رشتو» میشوند تا بتوانند بگویند منظورشان چه بوده، وبلاگ هنوز توان و ظرفیت بالایی دارد. رشته توییتهایی با نام «رشتو» از نظر من شکست توانِ توییتر برای حمل بار رسانهای و میدیایی است که به مخاطبش وعده داده شده است. سیاستمداران توییتی میزنند و ده دقیقه بعد ده توییت برای اصلاح و توضیح آن در قالب رشتو ردیف میکنند. البته من منکر تواناییها و ظرفیت خبررسانی سریع توییتر نیستم ولی توییتر و اینستاگرام با قالبِ رمان هماهنگ نیستند. رمان همان جمله معروف درباره است که میگوید سفر مقصد نیست بلکه خود جاده است. رمان شبیهترین شکل روایت به زندگی است. ما با خواندنِ رمانِ «گتسبی بزرگ» در طول سفر زندگی شخصیت رمان مدتی طولانی را همروایتِ او میشویم. رمان؛ سفرِ یک روایت است. هیچ جستجوگری با شتاب به دستاورد بزرگی نرسیده است. ادبیات هم دعوت به تماشا و درنگ و معناورزی است. و من در میان قالبهای رایج با توجه به فرم روایت، وبلاگ و ایمیل و سایت و تلویزیون را به نمایندگی دنیای رسانه انتخاب کردم.
خانم عبدی عزیز، انسان امروز جامعه ایرانی ظاهرا به شدت ساکت و منفعل شده است. مصرف کننده خبر در فضای مجازی و یا هرچیزی در این فضا که او را از خودش و فکر کردن به خودش دور میکند. به خوبی میشود این را در میزان دنبال شدن صفحات در فضای مجازی و مقایسه آن با حضور اجتماعی جدی آنها پیگیری و مقایسه کرد. اما داستان شما درباره آدمهایی است که انگار جدای از این فضای واقعی زیست دارند، هنوز دنبال دیالوگ هستند و مکاشفه و زندگی از نوع آرمانخواهانه آن. اهل حرف هستند و مکاشفه. به باور شما کدام یک از این دو دسته را باید عینی و واقعی بدانیم؟ آیا قبول کنیم که آدمهای حاضر در رمان شما نه واقعیت که آرمان و آرزوی شما هستند؟
از نظر من هیچکدام. شخصیتهای داستانی تاریکی معلق روز نه واقعیت دارند و نه آرمان و آرزوی من هستند. شخصیت داستانی، یک موجود انسانی نیست بلکه یک آفرینش هنری است و از نظر من یک استعارهای است از ذات بشر و نمیشود آن را از روی یک نمونه بیرونی ساخت و از طرفی شخصیت داستانی برای من نه از روی یک نفر بلکه برآیند و همآیندِ چندین و چند شخصیتِ انسانی است که هم نمود بیرونی داشتند و هم تلفیق شدند با شخصیتهایی که حاصل تحقیق و تبیین هستند و هنگامِ نوشتن به کار آمده اند و بنابراین نمیتوانند اصلا لباس واقعیت بپوشند تا در قالب آرمان و آرزو دربیایند. اگرچه هدف من واقعیت بخشیدن به تکتکِ شخصیتهای داستانی یا همان اثر هنری که توصیفش کردم هست اما در واقع شخصیت داستانی در هر متنی که اسمش داستان باشد برای من فراتر از واقعیت است و نمیتواند به قالب آرمان و آرزو هم دربیاید چون اساسا تحقق یافتنی نیست!
این شخصیتهای داستانی در تاریکی معلق روز طوری طراحی شدند که ممکن است در ظاهر مثلا در قالبِ یک مجری تلویزیونی برای هزاران نفر حرف بزنند و از دهها نفر پاسخ دریافت میکنند اما در نهایت به تمامی تنها هستند و هیچ خلوتی ندارند.
من از منظر دانشگاهی و تحصیلیام در ارتباطات این سوال را مطرح میکنم. ما دو نوع مواجهه افراد با خبر را در رمانتان میبینیم. مواجهه اول دستهای که یا خبر آنها را در خود هضم کرده و یا خود را در خبر هضم کردهاند و دسته دوم آدمهایی هستند که خبر، پیام و اطلاع رسانی برای آنها یک منظر و یک دریچه برای کشف واقعیت و حقیقتی در زندگیشان است که نسبت به آن ابهام دارند یا نسبتشان را با آن تعریف نشده میپندارند. این تقابل و شکلمواجهه با چه استدلال و منطقی در اثر شما مورد توجه قرار گرفته است.
راستش خودم هم کمکم دارم تعجب میکنم ازاینهمه تقابل در داستانهایم. با توجه به اینکه یکی از راههای شناخت مفاهیم در جهان بر پایه تقابل هابی دوگانه است. هر کجا به گونهای از نظم ذهنی برای دریافت بهتر و واضحتر رابطههای علی-معلولی احتیاج است، اندیشه انسان از طریق تقابل های دوگانه خود را ساختار می بخشد. بله در داستانهای من انگار همیشه حرف از تقابل هست و یا شاید هم خواهد بود. در تمام آثار داستانیِ من این تمایل به نظم ذهنی که حاصلِ علاقهی من به اندیشهمحوری استَ تقابلها را روبروی هم به صف کرده است و البته نشان میدهد که ته صف هم ناتمام مانده است!
در داستان تاریکی معلق روز هم این موردی که اشاره کردید یک مورد از آن موارد بسیار تقابلهاست. بگذارید ماجرای این تقابل را از اندیشهی شکلدهندهاش برایتان بگویم. از نظر من کسانی که در چرخه خبر به دامِ نوعی از اعتیاد افتادهاند، دچار لمسشدگی ذهنی هستند. اینها در تقابل با کسانی هستند که هنوز توانایی تحلیل خبر را دارند. از نظر من کسانی که در چرخه خبر به دامِ نوعی از اعتیاد افتادهاند، دچار لمسشدگی ذهنی هستند. اینها در تقابل با کسانی هستند که هنوز توانایی تحلیل خبر را دارند.
حالا ببینیم این لمسشدگان، مسخشدگان و سِر شدگانِ خبری کیستند و چه کسانی آنها را به وجود میآورند و به چه منظوری؟
افرادی که در یک چارچوب اجتماعی کنترلگر، گیر افتادهاند، رسیدن به آگاهی نجات بخش یا هرگز برایشان اتفاق نمی افتد یا آنقدر دیر به آگاهی می رسند که رسیدن به این آگاهی تقریبا مانع نابودی شان نمی شود زیرا به نفعِ دستگاه کنترل است که رسیدن به آگاهی را مدام به تعویق بیندازند.
در داستان و زندگی واقعی تقریبا به یک اندازه صادق است. آدمی هر چیزی را به دفعات از سر بگذراند و تجربه کند، تاثیرآن برایش در تکرارها رفته رفته کم می شود. یک تجربه ی عاطفی بار اول اشک را یا شادی فراوان را به همراه دارد، ولی وقتی زیاد تکرار می شود در مواجهه با آن، واکنش درونی رفته رفته کمتر می شود. در داستان وقتی حریف ناجوانمردانه به قهرمان نارو می زند، دل خواننده فشرده می شود. بار دوم این تاثیر کمتر است و بار سوم به بعد خواننده می گوید به درک. قهرمانِ احمق لیاقتش همین است.
در یک نظام اجتماعی کنترلگر، تجربه عاطفی فرد را با تکرار و تکرار و تکرار در خبرها از حس میاندازند. مثلا اختلاس آنقدر در خبرها تکرار می شود که در اس ام اس های مکرر به شکل بیمزهترین لطیفهها دستمالی میشود و دیگر در کسی حسی برانگیخته نمیشود در برابر این حجم بی اخلاقی ...
شما مادر ایما را در داستان میبینید که تمام شاخکهای حسیاش را در تکرارِ خبرها از دست داده است. او حتی از نبودنِ شوهرش توسط یک شوی تلویزیونی باخبر میشود. در تقابل با او ایما را داریم. کسی که در مرکز اخبار کار میکند اما هنوز ذهنش در خبر تحلیل نرفته است. طراحی این نمونه تقابل در داستان در راستای نشان دادنِ این اضمحلال و سِرشدگی در دنیای خبر است.
بحث دیگرم هم روی تاکید شما بر وبلاگ روی این رمان است. معتقدم که در دوره وبلاگ نویسی فضای مساعدتری نسبت به الان درباره بروز و ظهور تفکر و اندیشه و خروجی آن در قالب نوشتاری برای جامعه فراهم بود. دنیای مجازی و روز به روز در حال خلاصه شدن پیرامون ما و اصرار به کوتاهی کلام و پیام انگار تعمدی دارد برای تهی کردن مغز و حرف و محتوا از دل پیام و کلام و ارتباطات. با این تفصیل میخواهم از شما سوال کنم که این وبلاگ نگاری را با چه تفکری در دل این داستان بلند مورد توجه قرار دادید
البته من این سوال را در سوال اول مفصل جواب دادم و اینجا تنها این را میافزایم که من برای خواننده احترام بسیار قائلم اما به پسندِ کسی جز خودم نمینویسم. چرا؟ چون هر انسانی یک جهان یگانه و تکرارنشدنی است و شک ندارم خواننده از من میخواهد جهان را به شیوهای که از من عبور کرده بنویسم. پس من هم برای کسانی که قلم و نگاه مرا انتخاب کردهاند، از انتخاب خودم خواهم نوشت. انتخابِ من وبلاگ بود. چرا؟ چون از نظر من بافت روایت در این رمان به وبلاگ نزدیک است و حالا اگر شما میگویید دنیای مجازی رو به سوی خلاصهنویسی دارد، از نظر من این ربطی به بافت روایی رمان ندارد.
اگر منظورتان این است که دیگر مردم حوصله رمان خواندن ندارند و به کوتاه خوانی روی آوردهاند، خب احتمالا مخاطب من، کسانی هستند که هنوز دوست دارند رمان بخوانند. یکبار دوستی که خودش را نابغه دنیای وب میدانست گفت نمیشود رمانت را در یک صفحه خلاصه بنویسی چون من واقعا وقت ندارم رمان بخوانم. من در جواب او فقط لبخند زدم و قطعا هرگز برای چنین کسی توضیح نخواهم داد که چرا ارسطو میگوید «ضعف در داستانگویی و داستانخوانی موجب انحطاط اجتماعی است». او حوصله رمان ندارد و از بخش مهمی از حکمت بشری بیاطلاع خواهد ماند. یک سلسله نوشتار در صفحهی اینستاگرامم دارم با عنوان «خطرات داستان نخواندن در جامعه». خوانندگان شما اگر تا اینجای این مصاحبه را تاب آورده و خواندهاند، شاید به آن نوشتارها هم رجوع کنند. از نظر من داستان شبیهترین روایت به زندگی است. شبیه سفر است و سفر فقط مقصد نیست بلکه راه هم بخش مهمی از سفر است. میشود با هواپیما از بندرعباس تا قشم ظرف پنج دقیقه رسید اما قطعا در این میانبر رقصِ دلفینها و زلالِ آب و صخرههای مرجانی و تکانههای قایق را، بوی ماهیها، شیطنت موجها و دلفریبی خلیجِ همیشگی فارس را نخواهی دید.
در این رمان با آدمهای روبروییم که به شدت تنها هستند. شاید این تنهایی را باید نوعی در خود فرورفتگی شخصی ناشی از ناتوانی آنها در بیان اعتراضهایشان بدانیم و همین آنها را به نوشتن سوق میدهد به کشف آدمها و مخاطبهایی که حرفشان را بشنوند و بخوانند. من همیشه فکر میکردم و میکنم که کار ادبیات هم همین است و آمده تا حرفهای ناگفته و یا غیر قابل بیان و یا از شدت گفتن نامرئی شده را به زبانی تازه بازگویی کند. حالا برایم جالب است که با رمانی روبرو شدهام که هم در حال انجام چنین کاری است و هم داستانش درباره چنین اتفاقی. در این زمینه برایم صحبت کنید.
یک شعری دارم در مجموعه شعر «تهمتن! تو با خرس سنگینتر از کوه رقصیدهای» با عنوان: «مرا قصه پهلوان تکافتاده بس»
من عاشقِ مفهوم تکافتادگی هستم. ایما و پدرش پهلوانان تکافتاده هستند. پدرش جانباز اعصاب و روان است و خودش فرزندِ معلولیتِ حاصل از جنگ. ایما نمیداند پدرش را دوست بدارد یا نه. او با اینکه پدر دارد اما حتا برای یک روز هم پدر هم نداشته است. آیا این بیپدری تقصیر پدرش است؟ پدرش بعد از آن انفجار از روی آن پل دیگر به خانه برنگشت. آن پل یک ضدِّ استعاره است. پل اینجا مفهوم اتصال نیست و یک جداکننده است. جنگ یا به تعبیر داستان آن انفجار ِ تاخیری، هرگز نگذاشته پدر به خانه برگردد. بیشتر جانبازان و قهرمانان بعد از جنگ، همان مفهوم پهلوانان تکافتاده را دارند. ژنِ تکافتادگی از پدر به فرزند رسیده است و در تقابل با ژنِ خوب است. او هیچ فرصتی در جامعه برای ظهور و درکِ فرصتها را ندارد. همانطور که گفتید اینها امری واضح است اما از شدت وضوح و جلوی چشم بودن هرگز دیده نمیشوند. مثلِ آلودگی هوایِ تهران که میکشدت اما هرگز قدترِ نیستیاش را نمیبینی. به نظر من این نوع کوری بدترین نوعِ کوری است. یعنی دیدنی که از فرطِ وضوح قابل دیدن نیست. از قضا نوشتن از این نوع و جنسِ ندیدن به نظر من خیلی سخت است و من دوست داشتم همیشه این ندیدنیها را طوری بنویسم که بعد از خواندنِ داستان، خواننده را از دیدنش چاره نباشد.
با وجود آنچه در برخی نقدها بر داستان شما خواندم بر این باورم که «تاریکی معلق روز» اثری سیاسی و غافلگیر کننده نیست و بالعکس تلاشی است جامعه شناسانه برای برخورد با انسان و ارتباط انسانی. این تلاش بدون شک باید الزاماتی داشته باشد و پیش نیازی که شما را به این برساند که با خردهروایت و حس غافلگیری آن را روایت کنید. در این باره برایم صحبت کنید
انسان برای من چیزی بیرون از خودم نیست. من جامعهای هستم که در ان زندگی میکنم و جامعه هم بخشی از تن و بدن و جان ِ من است. شما درست میگویید انسان برای من مهمترین است و این انسان هم چیزی نیست جز بخشی از جامعهاش. برای همین پیگیری مداوم مسایل اجتماعی جاری جامعه و همینطور سیاست یکی از منابع برانگیختگی ذهنی یا همان الهام برای من هستند.من پیگیری اخبار سیاسی را یک کنش سیاسی نمیدانم بلکه آن را نوعی بلوغ اجتماعی می دانم. برای همین شاخک های حساسی دارم برای ردزنی و پیگیری نوسانات اجتماعی تاریخی و همینطور مسائل روزِ ایران و جهان که خودش عمیقا برای من، نوشتن را در پی دارد. من پیگیری اخبار سیاسی را یک کنش سیاسی نمیدانم بلکه آن را نوعی بلوغ اجتماعی می دانم. برای همین شاخک های حساسی دارم برای ردزنی و پیگیری نوسانات اجتماعی تاریخی و همینطور مسائل روزِ ایران و جهان که خودش عمیقا برای من، نوشتن را در پی دارد.
راستش شنیدهام برخی ادعا می کنند ما آدم های سیاسی نیستیم و از سیاست متنفریم زیرا این جمله را توی دهانمان مدت هاست خیساندهاند که سیاست پدر مادر ندارد و چون ما اصیل و نجیب زادهایم پس با سیاست حرامزاده! آبمان به یک جوی نخواهد رفت. اما از نظر من جامعهشناسی و سیاست درهم تنیدهاند و منظور من از سیاست را میدانم شما و خوانندگانتان حتما میدانید که منظور ایفای نقشِ یک سیاستمدار نیست. راستش من به اینکه میگویند ادبیات فقط برای ادبیات و خلق زیبایی است(یعنی همان بحث هنر برای هنر) چندان اعتقاد ندارم؛ آنهایی که چنین اعتقادی دارند جهان خودشان را خلق میکنند و لذت خودشان را میبرند من هم کار آنها را نفی نمیکنم و از کاری که آنها خلق میکنند هم طبیعتا لذت خودم را میبرم. به نظرم هر کسی که جهان متفاوتی را نفی میکند به ضرر خودش است چون بخشی از لذتجویی را از دست میدهد. منتهی من دوست دارم که ادبیات تنه بزند به سیاست و سیاست تنهای بزند به ادبیات و این تکانهها منجر به حرکتهای اجتماعی شود که من آن را دوست دارم همانطور که اول این سوال گفتم اسمش را بگذارم بلوغ اجتماعی. به قول ویرجینیا وولف واقعیت را باید در ادبیات جست و من عاشق خلقِ داستانیِ این واقعیت هستم! حالا در این واقعیتی که من از جهان بیرون در داستانم ساختم ممکن است هم کثافت باشد، هم سیاست، هم دروغ و هم زلال و عشق که برآیندش همان جهان انسانی است که بازتابش همان جامعه است. من خیلی دوست دارم ادبیات و سیاست به هم تنه بزنند و در کار هم دخالت کنند.
سوال پایانی را هم بگذارید درباره بازخورد پیام شما در رمان بپرسم. حالا و با گذشت زمانی مناسب از انتشار رمان چقدر حس میکنید که پیامتان توسط مخاطب درک و دریافت شده است؟
من موهبتی دارم که نام آن را زلالِ خوانندگان مینامم. آنها بی آنکه مرا بشناسند، مرا میخوانند و مینوازند.
سوزان سانتاگ، در نامهای به خورخه لوئیس بورخس، از لذّت و تأثیر خواندنِ آثار بورخس و به طور کلّی ادبیات مینویسد: «تو گفتی که ما تقریباً همه آنچه هستیم و آنچه بودهایم را مدیون ادبیاتایم. اگر کتابها ناپدید شوند، تاریخ سراپا ناپدید میشود، و انسانها هم ناپدید میشوند. به درستی حرفات یقین دارم. کتابها نه تنها محل جوشش رؤیاهای سحرانگیز ما، که حافظه ما نیز هستند. همینطور، آنها به ما سرمشقی برای خود-استعلائی (self-transcendence) میدهند، همان کسی که نیستیم و باید باشیماش. از نگاهِ بعضیها خواندن فقط نوعی فرار است: فرار از دنیای روزمرّه «واقعی» به عالم خیالات، عالم کتابها. ولی کتابها خیلی از این فراتر میروند. آنها شیوهای برای کاملاً انسان بودناند.»
من بخشِ مهمی از این شیوه انسان بودن را مرهون خوانندگانم هستم. برای همین در روزِ نویسنده هم تقدیم اصلی من برای این روز به خوانندگان بود. کسانی که سرنوشتِ واقعی کلمه در دست آنهاست. کسانی که در متن میدمند و از روشنای جانشان، جاناش میدهند. .
هفت ماه از انتشار رمان تاریکی معلق روز میگذرد و من آنقدر سرشارم از محبت خوانندگان که ای کاش میتوانستم چنان که درخور است، آیین سپاسگزاری را برجای آورم. چند پرونده و نقدها و یادداشتهای فراوانی نوشته شده است. آنچه برای من بسیار ارزشمند است این است که تقریبا بیش از نود درصد یادداشتها و نقدها از جانبِ خوانندگانی است که از بدنه نویسندگانِ داستان نیستند. راستش این برای من بسیار شیرین است.