احمد محمدیان ساروی متولد سال 45 است که
نخستین بار در سال 65 به عنوان بسیجی راهی جبهه
های نبرد حق علیه باطل شده است. این رزمنده دفاع
مقدس در سال 67 به اسارت نیروهای بعثی درآمد و در
18 شهریور سال 69 به وطن بازگشت. نخستین بار
چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟ نخستین بار که جبهه
اعزام شدم به مریوان رفتم و در ارتفاعات کله قندی
مستقر شدم و حدود پنج ماه آنجا بودم. اوایل پاییز بود
و ارتفاعات پوشیده از برف برای ما جذابیت داشت. در
دسته خمپاره و دفاعی بودم. در عملیات بیت المقدس
پنج، شیمیایی شدم و من را به بیمارستان امیرکبیر اراک
اعزام کردند پس از آن در بیمارستان زارع ساری بستری
شدم. چگونه به اسارت درآمدید؟ حدود چهار ماهی
در ساری بودم و دوباره به جبهه جنگ در جنوب اعزام
شدم و سال 67 در تک دشمن، اسیر شدم. در منطقه
کوشک، 11 نفر اسیر شدیم. دشمن روی نیروهای ما
آتش گشوده بود، از ساعت 2 و نیم صبح شروع کرده
بود و تا صبح ادامه داشت. نیروهای بسیاری پیشروی
کرده بودند و بر اساس وظایف از پیش تعیین شده بایدمقاومت می کردیم، ما هم شروع کردیم به آتشباران
دشمن، اما تجهیزات و مهمات آنها آنقدر زیاد بود که
به ما مجال نمی داد. ساعت ها در چاله و کانال مانده
بودیم، 6 و نیم صبح بود که دشمن با تانک و نیروهای
زرهی زمینی شروع به پیشروی کرد. می خواستیم عقب
نشینی کنیم که گلوله دشمن بالای سرمان شلیک
شد و 2 نفر مجروح شدند، نه آمبولانس داشتیم و نه
برانکارد که مجروحان را انتقال دهیم. در 100 متری
ما یک برانکارد بود که آن هم در تیررس آتش دشمن
قرار داشت و فاصله ما با دشمن 150 متر بود. وقتی در
حال عقب نشینی بودیم تصور کردیم نیروهای خودی
هستند و می گفتیم شلیک نکنید خودی هستیم، اما
این دشمن بود که خود را به پشت خاکریز ما رسانده بود
از سوی دیگر هم هلی کوپتر عراقی بالای سرمان بود و
ما را محاصره کردند و آنجا اسیر شدیم. رفتار نیروهای
عراقی با شما چطور بود؟ چند نفر از نیروهای عراقی که
بعثی بودند به نیروهای ما حمله کردند و مورد ضرب و
شتم قرار دادند، یکی از نیروهای عراقی با قنداق اسلحه،
نیروهای خودشان را زد و جلوی ما ایستاد و از ما دفاعکرد، به ما گفت نترسید، من هم شیعه هستم امام علی
)ع( در نجف و امام حسین )ع( در کربلا هستن و شفیع
شما خواهند شد. ما را سوار ماشین کردند و به بصره
بردند، جهنم بصره جای بسیار بدی بود. همه اسرا را در
یک زمین کوچک محصور با سیم توری جای داد بودند،
مجروح و سالم، بدون آب و غذا یک هفته در آن وضعیت
بودیم، تنها یک تانکر آب کوچک بود که وقتی درون آن
آب می ریختند پاسخگوی نیاز 400 نفر نبود.بسیاری از
مجروحان در آن چند روز به شهادت رسیدند. گاهی می
آمدند و به برخی مجروحان، سرم وصل می کردند، در
نزدیکی فضایی که در آن قرار داشتیم چاله ای بود که در
آن آب جمع می شد، با شلنگ سرم، از آن چاله آب می
کشیدند و می خوردند. روز آخر که ما را بردند سوار
اتوبوس کنند و به جای دیگری منتقل کنند پیکر شهدا
در زیر درخت نخل، روی هم افتاده بود و وضعیت بسیار
ناراحت کننده ای بود. چه زمانی به میهن بازگشتید؟
پس از آن ما را به تکریت بردند و آنجا بدترین دوران
اسارتم بود. 18 شهریور سال 69 به ایران برگشتم، سال73
.ازدواج کردم و 2 فرزند دختر و پسر دارم.
مهسا قاسم نژاد عطر بانو