B98fd981af9142bfa2c97cc6d636996a

فقط دو روز مانده بود تا تولد بهترین دوستم... فکر و ذکرم شده بود انتخاب هدیه برای او... می دانستم دلش اسیر یک جعبه ی مداد رنگی بیست و چهارتایی ست چون بارها درباره اش با من حرف زده بود اما من فقط هشت سالم بود... پول تو جیبی هایم کفاف این هدیه را نمی داد...  فقط یک راه داشتم ، اینکه به سراغ قلکم بروم... قلکی که چند ماه تمام امانت دار پول تو جیبی هایم شده بود تا بتوانم اسکیت بخرم ... اما من می خواستم دوستم را به آرزویش برسانم...
 قلکم را بالا بردم و به زمین کوبیدم... آرزوی خودم را شکاندم ... می دانستم وقتی هدیه ی من را باز کند خوشحال ترین آدم دنیا می شود ولی... ولی آنقدر هدیه ی خوب برایش آورده بودند که اصلا هدیه ی من به چشمش نیامد... حتی یک تشکر هم نکرد... من برای خوشحال کردنش از آرزوی خودم گذشته بودم؛ همه ی پس اندازی که مدت ها برایش از خواسته هایم زده بودم را خرج برآورده شدن آرزوی او کرده بودم اما او هرگز نفهمید... من ماندم و یک قلک شکسته ی خالی...
حالا بعد از این همه سال به این فکر می کنم که آدم ها هر کدام قلک هایی دارند که در آن چیزهایی مهم تر از پول را پس انداز می کنند... محبت، وفاداری و عشق را ذخیره می کنند تا در زمان مناسب خرجش کنند... اما گاهی قلکشان را برای آدم اشتباهی می شکنند... کسی که چشمهایش به روی محبت و فداکاری و عشق آن ها بسته ست... 
کاش حواسمان باشد قلکمان را برای چه کسی می شکنیم...  قلکی که خالی شود خیلی سخت پر می شود.

حسین حائریان