90be28433cd74740a656b7f0e2aabbbb

وقتي خواستم زن بگيرم با خودم گفتم بايد دختري از خانواده طبقه پايين بگيرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زيادي نداشته باشه. واسه همين يه دختر بيست و يک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم.

جهيزيه نداشت. باباش يک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابي هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم.
صباحت زن زندگي بود. بهش مي گفتم امشب بريم رستوران؟
مي گفت: نه، چرا پول خرج کنيم؟
مي گفتم: صباحت جان لباس بخرم؟
مي گفت: مگه شخصيت آدم به لباسه؟
تا اينکه براش به زور يه جفت جوراب خوشگل خريدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو را نپوشيد.

يه روز گفتم: عزيزم چرا جوراب تازه ات رو نمي پوشي؟ با خجالت جواب داد: آخه اين جورابا با کفشاي کهنه ام جور در نمياد!
به زور بردمش بيرون و براش يه جفت کفش نو خريدم.
فرداش که مي خواستيم بريم مهموني باز کفش و جوراب رو نپوشيد. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتي توي صندوق و نمي پوشي؟
جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمياد! همون روز يک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشيد. دليلش هم اين بود: اين لباسا با بلوز کهنه جور در نميان!

رفتم دوتا بلوز خوب هم خريدم. ايندفعه روسري خواست. روسري رو که خريدم. ديگه چيزي کم و کسر نداشت. اما اين تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پيرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خريدن کم و کسري هاي خانوم!

تا اينکه يه روز ديدم اخماش رفته تو هم. پرسيدم چته؟ گفت: اين موها با لباسام جور نيست. قرار شد هفته اي يه بار بره آرايشگاه.
بعد از مدتي ديدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثيه خونه قديمي شده و با خودمون جور درنمياد.
عوض کردن اثاثيه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و ميز ناهارخوري و خلاصه همه اثاثيه خونه عوض شد. صباحت توي خونه باباش راديو هم نديده بود اما توي خونه من شب ها تلويزيون مي ديد!

چند روز بعد از قديمي بودن خونه و کثيفي محله حرف زد. يک آپارتمان شيک تو يکي از خيابوناي بالاشهر گرفتم. اما اين بار اثاثيه با آپارتمان جديد جور نبود!
دوباره اثاثيه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه ديدم صباحت باز اخم کرده. پرسيدم ديگه چرا ناراحتي؟ طبق معمول روش نمي شد بگه اما يه جورايي فهموند که ماشين مي خواد!
با کلي قرض و قوله يه ماشين هم واسه خانوم خريدم. حالا ديگه با اون دختري که زماني زن ايده ال من بود نمي شد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگل تر بود! کارش شده بود استخر و سينما و آرايشگاه و پارتي! دختري که ديگه ويسکي مي خورد. مدام زير لب مي گفت: آدم بايد همه چيزش با هم متناسب باشه!

اوايل نمي دونستم منظورش چيه چون کم و کسري نداشت. خونه، زندگي، ماشين، اثاثيه و بقيه چيزا رو که داشت. اما بعد از مدتي فهميدم چيزي که در زندگي صباحت خانوم کهنه شده و با بقيه چيزا جور درنمياد خودم هستم!
مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشين و اثاثيه و هرچي که داشتم با خودش برد. تنها چيزي که برام موند همين لقب عاصم جورابي بود! يه جفت جوراب باعث شد که همه چي بهم بخوره. کاش دستم مي شکست و براش نمي گرفتم!